زبان شو لال و اكنون نطق بس كن
بهشت و آسمان و عرش لرزيد
نبودى گر بناى عهدِ مهدى
چه گويم زانچه آتش شعله ور شد
چو ياد آور شوم آن ناله ها را
از آن پس محشر ديگر بپا شد
چو بر مقتل عبور آن اسيران
سر هر نعش يك خونين دل آمد
در آخر جمله را با نوك نيها
همه رفتند با صد سوز و حسرت
همه خسته شكسته بالشان بود
اگر دردم يكى بودى چه بودى
اسيرىّ و فراق يار جانى
به فكر اين اسيران چند زارم
سزد تا اشك خونين من ببارم