ز ملک تا ملکوت

اسدالله بقایی

نسخه متنی -صفحه : 69/ 28
نمايش فراداده

غزل كعبه

و اينك باب الصفا را در برابر دارى. از كنار زمزم مى گذرى، بايد زمزم را ناديده بگيرى، از كنار زمزم به صفا بنگرى، تشنه كامى اسماعيل به جانت نشيند، مستسقى شوى، طعم جرعه اى آب گوارا به جانت نشيند، رگ هاى ورم كرده از شوق ديدارت را به صفا برى، به جستجوى آب. و ديگر در صفايى. پاى دل با پاى جسم يكسويه مى شود. در صفاى صفا و مروه گم مى شوى. سعى مى كنى به شيوه هاجر در طلب آب براى اسماعيل و تو در صفايى و به مروه مى نگرى:


  • با پاى دل به سعى صفا مى رود دلم هاجر صفت به چشمه خورشيد رفته جان دل را به موج زمزم عشقت سپرده ايم بشكن دلم كه گوشه چشمى به ما كنى از دست اگرچه كار دل عالمى برفت ما را اگر به سعى صفايى نمى دهند گفتم اشارتى ز خَمِ ابروان بس است گر دل نمى برند چرا مى رود دلم (24)

  • از مروه رخ تو كجا مى رود دلم عيسى نفس به باد صبا مى رود دلم دريادلى نگر به كجا مى رود دلم با ساغر شكسته رضا مى رود دلم اى دُرجِ عافيت به خدا مى رود دلم خونين جگر ز داغ بلا مى رود دلم گر دل نمى برند چرا مى رود دلم (24) گر دل نمى برند چرا مى رود دلم (24)

تا به حال نيت كرده اى، سفر كرده اى، احرام پوشيده اى، به كعبه آمده اى، طواف كعبه نموده اى و با پاى دل به سعى صفا آمده اى و حضرت معبود را در اين سعى مى نگرى و در سعى صفا و مروه از پوسته بيهودگى برون مى آيى و حضور دوست را تماشا مى كنى:


  • به سعى بيهده ما را صفاى دل ندهند چو در حضور تو بودم دلم صفايى كرد(25)

  • چو در حضور تو بودم دلم صفايى كرد(25) چو در حضور تو بودم دلم صفايى كرد(25)

ويادآور كه درصفاچه مى كنى:خود رابه شمايل هاجرمى يابى، دركسوت او فرومى روى، اضطراب اورا حس مى كنى، هاجر رابه حيرانى بى منتها مى نگرى. چه مى كند، به كجا مى نگرد؟ فرزندش را در گرماى تفتيده حجاز به سنگستان حاشيه كوه صفا سپرده است يعنى به خدا سپرده است و در كنار سنگى نهاده است. در جستجوى آب است. سراب ميانه صفا و مروه به خويشش مى كشد. تو در شمايل هاجر به صفا آمده اى، سرگردانى، حيرانى، به اطراف مى نگرى، به دور خويش مى چرخى، بايد بروى، بايد بدوى، به دنبال آب. اما رفتن جهت مى خواهد، به كدام سو، به كدام جهت؟ و تو تا جهت را پيدا كنى چند چرخ بيهوده مى زنى، از ابتداى صفا تا محاذى باب بنى هاشم؛ راه چندانى نيست اماسرگردان مى روى.هنوزجهت راانتخاب نكرده اى. هدف كه مشخص نباشد به دورخودمى چرخى،آرام پيش مى روى،قدمى به پيش وگامى به اطراف خود. كم كم آب را مى بينى. آنچه در ذهن دارى به ديده مى يابى.

سراب و آب جلوه يكسان مى كنند. دامنه كوه مروه را مى نگرى. چه آب روانى موج مى زند! ديگرجهت رايافته اى. مشتاق هم كه بودى، پس به هروله (26) مى پردازى. چهل گام هروله وار، نه دويدن است و نه آرام رفتن. به پنجه پامى دوى. سر و چشمت به جستجوى آب است. پاهايت به خدمت دل ودل در طلب جرعه اى آب براى اسماعيل. موج زدن هاى آب دامنه كوه مروه جزسرابى بيش نيست. تو آن را آب مى بينى. زندگى در معناى راستينش سراب اندر سراب است، دامنه صفا و سينه مروه نمى شناسد. همه جاى آن، سراب است وهاجر درآبستانِ مروه جز سياهى سنگ داغديده نمى بيند. براى چه آمده است؟ اسماعيل را در گروگاه كنار كعبه نهاده است. مادرى مى كند، بازمى گردد. حيران و سرگردان، آبى دركاسه ندارد. پريشان و مضطرب است. نااميد و اميدوار به رحمت حق. باز سراب مى بيند. آب مى انگارد،هروله مى كند.به سوى شط مى دود. مأيوس مى شود، بازمى گردد. اين بازى مغموم و محزون تا به هفت بار تكرار مى شود. چهار مرتبه از صفا به مروه وسه بارازمروه به صفا. حاصل اين سعى بى وقفه در مروه بودنِ هاجر است. همين كه درمروه پايان مى گيرد كارى صورت داده است. از جايى به جايى، از صفا به مروه، پس با مبدأ فاصله دارد. همين فاصله، يعنى هاجر به سعى و تلاش خود معنا بخشيده است. همين كه در صفانيست پس كارى صورت داده است.

سعى كه پايان يافت از حلقه سماع صفا و مروه بيرون مى پرد. به كعبه روى مى آورد. از كنار چشمه سار زمزم مى گذرد. اسماعيل را مى نگرد و عشق در زير پاى اسماعيل جوشيده است و عشق، مشكل هاجر را حل مى كند، عشق درهاى بسته را به روى او مى گشايد و عشق مفتح الابواب است: «يك دسته كليد است به زير بغل عشق»(27).

و زلال هستى بخش زمزم در زير پاى اسماعيل جوشيده است و اسماعيل هاى زمان را سيراب مى كند و اين كنيز سيه چرده خانه ابراهيم، كارى مى كند كارستان! چاه خشكيده زمزم به صفاى دل پاك هاجر مى جوشد و عشق جوهر ازلى خود را مى نماياند:


  • دل را به موج زمزم عشقت سپرده ايم دريادلى نگر به كجا مى رود دلم (28)

  • دريادلى نگر به كجا مى رود دلم (28) دريادلى نگر به كجا مى رود دلم (28)