جمعى از احرام پوشان اصفهانى در آنجا نشسته اند. دوست مدّاحِ خوش صدايى آن را در گوشه بيات اصفهان زمزمه مى كند و چه خوش مى خوانَد. ابيات غزل را در آن شبِ خوشِ كعبه در گوشه هاى چكاوك و ليلى و مجنون و جامه دران و مواليان مى خواند و من با شنيدن نام اصفهان، «نيميم زتركستان، نيميم ز فرغانه». او مى خواند و من با غزل مولانا دمساز مى شوم كه شبِ كعبه همه اش شور و حال و جذبه وصال است:
و حالا در كنار كعبه و در ميانِ همه ميانه هاى عالم خلقت، يادِ اُستن حنّانه بى قرارمان مى كند. چند شب پيش در مدينه بوديم. كنار اُستُنِ حنانه و ياد خطبه هاى رسول اللّه(ص) و فرياد ستون سنگى بى قرارمان كرده بود. ديدى چگونه به يك چشم به هم زدن به پايان رسيد. حالا هم همين طور است، كنار كعبه، در دل مسجدالحرام، در دل شب، روبه روى ناودان رحمت خداوندگارى، در عين وصال، اما تا چشم خود را باز كنى همه چيز تمام شده است. آن وقت، تنها يادِ خوشِ ايامِ وصال، آدم را سرمست مى دارد و به بى ثباتى آن تأسف مى خورد كه هنوز طالع نشده در پَسِ كوه غربت غروب كرده است كه دولت اقبال آدمى مستعجل است: