براى رفتن به مسجدالحرام آماده مى شوم.به فكرافتاده ام،يعنى قدرى دقيق تر از گذشته فكرمى كنم: آخرمن كى ام؟طواف من چه معنايى دارد؟ دراين اقيانوس هميشه جوشان و همواره روان، من چه سهمى دارم؟ كوچكم كه هستم، ذره ام كه مى باشم، پس براى چه اين همه عجله دارم؟ اين چه نيروى درونى است كه مرا به خودمى كشد؟ اين چه جذبه لطيف روحانى است كه مرابه طواف مى برد؟
اين افكار درهم و مغشوش آزارم مى دهد اما جذبه شكوهمند وصال كعبه به شور و شر عاشقانه ام مى كشاند:
دانستم آدمى اگرچه در صفحه كاينات نوك سوزنى بيش نيست اما به يمن دولت عشق از اختران فلكى نيز توانمندتر و بزرگتر و سوزنده تر مى شود. پس ديگر جاى دلتنگى نيست، بايد به كعبه رفت، بايد به حلقه كعبه درآويخت، بايد به سماع عشاق كعبه درافتاد و اين همه حاصل نمى شود الا اين كه تنور سينه به سوداى عشق جوش زند. پس در راه مسجدالحرام مى شتافتم و اين غزل مى جوشيد كه:
و كعبه، دل آدمى را به مهر پيوند مى دهد. نقطه غليان عشق را به سرچشمه خورشيد وصل مى كند، نورانى اش مى كند، داغِ داغ، اصلاً آتش مى گيرد، مثل ذره اى كه به دور كانونِ آتش مى چرخد، مثل پروانه اى كه شمع را در ميان گرفته و تا رمق دارد دور مى زند، آن قدر دور مى زند تا پر و بالش آتش بگيرد،(28)آن قدر مى چرخد تا جذب محبوب شود، آن قدر پر مى كشد تا به سرچشمه نور واصل شود، در كانون نور فرو رود، با نور مطلق يكى شود و خدايى گردد.
در هتل هاى مكّه، مثل كاروانسراهاى بين راه پيوسته گروهى مى آيند و جماعتى مى روند. هنوز با چهره ها انس و الفت نگرفته اى كه چمدان ها را برمى دارند و راهى ديارشان مى شوند، هنوز شيوه و راهى براى آشنايى پيدا نكرده اى كه خداحافظى مى كنند. آن وقت اين هتل ها مى ماند كه مثل جامِ عاريتى هر روز و شب به كام كسى مى گردد.
حالا از اتاق مجاور هم سروصداى رفتن و بستن چمدان ها به گوش مى رسد. اين هشدارها هرچندگاه يك بار خوب است، آدم را به بى ثباتى دنيا و موقتى بودن ايام وصال كعبه توجه مى دهد. پس بايد اين لحظاتِ خوشِ در كعبه بودن را گرامى داشت. حالا كه اين چنين است باز هم بايد به كعبه رويم كه: از هر چه بگذرى سخن دوست خوشتر است.