از خمِ ستون هاى سنگى تازه ساز و زيباى مسجد تنعيم مى گذرم. عزم آن دارم كه امشب... امشب در شوارع مكّه بگردم تا كوى دوست را پيدا كنم. پس به يك ساعت... هرآنچه پليدى وزشتى ومنيّت وتعلق ناصواب است به سويى ريزم و پرده پندارهاى نادرست را بدَرَم و توبه تزوير را بشكنم و به لطف و مرحمت حضرت معبود، شيوه و راه و رسم قلندرى پيدا كنم و آب زمزم عشق را به حرير تن بريزم و گرد و غبار كدورت ايام را از جبين بزدايم و پاك و منزه و سبكبال از حريم حرم ستر و عفاف ملكوت بازگردم كه امانت روزگارانم....
ساعت دوازده شب در كنار باب العمره از راحله اجاره اى فرود مى آيم كه همه ايام حيات در رهن زندگى پنج روزه است. درنگى از سر حسرت، تأمّلى ناشى از جذبه و شوق، نگاهى مبهوت در رؤيت دوست و اينك دلهره و اضطرابِ معنادارى تنم را مى لرزاند. نخستين مواجهه، عجب، در كنار كعبه اى و اين همه ترديد، در برابر خانه خدا و تأمل ديدار! پرده انتظار را بگشا، پاها به استعانت دل مى شتابند، پله هاى سپيد سنگى را طى مى كنم، همه چشم مى شوم تا كعبه را به ديده نشانم، سجده شكر و ساييدن پيشانى فراق به سنگ سپيد صحن رواق عمره! زبان از لفظ و دل به يارى زبان ناطقه در وصف شوق نالان مى شود كه: الحمدللّهِ الذى عظّمك و... و كرّمك و جعلك مثابةً للناس و أمناً مباركاً و هُدىً لِلعالمين.
و عقربه ساعت به رقص سماع افتاده است. شبِ وصال كعبه به آنى و لمحه اى مى گذرد. هنوز جام را در دست نگردانده اى كه شب رنگ مى بازد، هنوز جرعه اى در كام تشنه خويش نريخته اى كه گلدسته نشينان، مؤذنى مى كنند، هنوز درست به رخسار ساقى خيره نشده اى كه حريفانِ شبگرد مى تازند، هنوز محو جمال محبوب و مخمور رؤيت معبودى كه تكانت مى دهند. اما با اين همه شبِ مكّه با من مهربان است، مهربانى مى كند، نور است و روشنى، همه صفا و مروه است، همه نور و شور و حور و غلمان است. پس اى كعبه بگير دست من را، اى كعبه مرا به حلقه آويز، اى كعبه به جان من تو مِى ريز! اى كعبه خوب تر ز هر چيز، اى شور و شرار و زهد و پرهيز، كن جام تهى ز باده لبريز! و شعر در جام دلم مى جوشد كه:
و با اين سرمستى زايدالوصف از سنگفرش هاى حدّ فاصل باب الصفا و باب العمره و درست در پشت مقام ابراهيم به پا مى خيزم تا جسم خاكى را در حلقه طواف كنندگان كعبه قرار دهم كه:
والحق جوهربرقراروجودآدمى درسررشته وصال محبوب حاصل مى شود. در گردونه طواف قرار مى گيرم. همه جمع مى شوم وبه درياى بى كران آدم هاى عاشق فرو مى روم و با جذبه موزون و باوقارِ حركت جمعى شان به جريانِ هماره جوشانِ درياى عشق سپرده مى شوم كه به راستى پايانش نمى دانم. حالا ديگرطواف، رنگ وبوى آشناترى دارد. تاصحراى عرفات هرچه رفتم جدايى از كعبه بود؛ دورى از محبوب، فراق، هجران، جدايى. در روشنايى كناره كوه رحمت الهى، شيوه بازگشت به خدا راآموختم ودر مشعرالحرام آن را به شعور خداداد آميختم و در منى به ايثار و گذشت و رهايى وجهه نيكوى اثباتى دادم و اينك در طواف كعبه ام. كعبه را با رنج سفر يافته ام، كعبه را با طى طريقِ صحراى عرفات ومشعر ومنى به دست آورده ام. پس اينك طواف كعبه به جان مشتاقم مى نشيند و صهباى صفاى جاويدش، تار وپود دل را صيقل مى دهد.