حدود حرم
طواف مى كنم. پيش از اين هم در طواف بودم. در هزارفرسنگى كعبه، درمدار گرد خانه خدا، چهل سال در وراى حدود حرم طواف كرده ام. اصولاًزندگى چيزى جز طواف نيست. اجزاى كوچك جسم آدمى نيز در طوافند. گردش و حركت سلولى نيز ريشه در طواف دارد. حركت در معناى علمى اش تنها حول محورى معنا دارد. هرچه به ظاهر در راستاى مستقيم حركت كنى باز هم به گرد نقطه اى مى چرخى، اينك تنها حلقه دايره طواف را كوچك و تنگ تر كرده ام. ابتدا به شجره آمدم، ميقات رسول اللّه(ص) و در جحفه و جدّه و يَلَمْلَم و ذات عرق و هر آن كجا كه ميقات است. كم كم حلقه حضور را تنگ تر كرده ام. از مزدلفه و وادى نخله و جعرانه و تنعيم و حديبيه و اَضاة نيز فراتر آمده ام. طواف مستمر ايام حيات به مركز دايره ام كشيده است و كعبه مركز دايره و نقطه پرگار وجود است. به حدود حرم رسيده ام. از ديوارهاى مسجدالحرام گذشته ام. از باب العمره به درون آمده ام. در پَسِ مقام ابراهيم به درياى بى كران كعبه درافتاده ام، دست و پايى زده ام، غوطه اى خورده ام و اينك در حلقه نجات قرار دارم. دستى به حبل المتين الهى ساييده ام. چنگى به تاروپود حضور مى زنم، در شطّ نور مستغرقم. در دشت پر از ستاره و نسرين سرگردانم، مى چرخم، مى دَوَم، ذكر مى گويم، شانه به خانه خدا، رو به سوى مقابل، گام ها در اختيار دل، سر در چوگان يار، شيدا و واله، حيران و سرمست، طواف، يك بار، دو بار، سه بار... هفت بار، مصمم و آگاه، شيفته ومشتاق و اينك نماز دوگانه اى از پس اين طواف مبارك.و از نماز چون فارغ مى شوم. باب الصفا، دامنه كوه صفا، در دالان عشق، در دهليز پر از صفاى صفا، در حلقه احراميانِ در هروله، از اين كوه به آن كوه، از صفا به مروه، از مروه به صفا، آرام و هروله گر، آرام و هروله كن، دوان دوان و ذكرگويان، سعى و تلاش ماندن، ماندن براى رفتن، ماندن نه در معناى سكون، ماندن براى پرواز، ماندن به شيوه رهروان وادى عشق، و من به سعى صفا پرداخته ام. اين بار در كسوتى ديگر، غزلسرا و غزلخوان، در نشئه طلوع ستاره ها، در جذبه ظهور گل سرخ، اسماعيل در كنارى است. او را مى شناسم، از هاجر پرسيده ام، در راه مروه او را ديده ام. حيران و سرگردان در حالِ دويدن، بسانِ گمشدگان، نه خويشتن كه اسماعيل، نه اسماعيل كه جوهره حيات، نه حيات سپنجى كه رسم و شيوه ماندگارى جاويد و نه ماندگارى چونان عمر نوح، كه حياتِ در طريقِ طلب (4)، زيستنى به زلال هستى بخش زمزم عشق واين سعىِ پيش آمده همه روشنى است؛ سپيدى، نور و جلال و جبروت خداوندى است. طواف نسا و نمازش را كه خواندى كار حج به آخر رسيده است، حج كرده اى، حاجى شده اى.فتح مكّه
روى پله هاى سنگى هميشگى مى نشينم و به كعبه نگاه مى كنم. تاريخ اسلام دوباره ورق مى خورَد. رمضان سال هشتم هجرت تداعى مى شود، سالى كه مكّه گشوده شد، زمانى كه سرانجام خُمِ رسالت و نبوت و ابلاغ، قوام يافت و به فتح مكّه انجاميد. رسول اللّه(ص) دراين سال به همراه ده هزار مسلمان مهاجر و انصار از مدينه راهىِ مكّه معظمه گرديد. اردوى اسلام در محلى به نام «مُرّالظهران» قرارى گرفت. عباس عموى پيامبر اكرم به مكّه وارد شد. ابوسفيان پرچم مخالفت و عناد را به سويى افكند و به خدمت رسول اللّه رسيد و مسلمان شد. مسجدالحرام و خانه ابوسفيان مكان امن مقرر گرديد. سعد بن عباده قصد انتقام مكيان داشت، رسول اللّه(ص) رحمت و شفقت اسلامى را در پرچم و عَلَم اسلام پيچيد و به دست على بن ابى طالب(ع) داد. سپاه نور بعد از هشت سال فراقِ كعبه به مكّه وارد شد. فرياد لا اله الااللّه،وحده لاشريك له، صدق وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده، سراسر مكّه را پر كرد. پيامبر اكرم طواف كعبه نمود و با چوب دستى مبارك خويش بت هاى مانده از روزگار ابراهيم را فروانداخت.(5) دوهفته اقامت پيامبر در مكّه به طول انجاميد و اينك در برابر درب خانه خدا هلهله مسلمانان را مى شنوم كه نصرت اسلام را جشن گرفته اند و من با اين كه در جشن فتح مكّه (6) خود را شريك مى دانم، به مرغ پربسته اى مى مانم كه بر شاخسارى نشسته و باز هم مى نالد و فرياد مى كند:
بلبلى برگ گلى خوشرنگ در منقار داشت
گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست
گفت ما را جلوه معشوق در اين كار داشت (7)
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله هاى زار داشت
گفت ما را جلوه معشوق در اين كار داشت (7)
گفت ما را جلوه معشوق در اين كار داشت (7)