هتل الدخيل مدينه در نزديكى مسجدالنبى و مقابل بقيع قرار دارد. بيشتر زوّار مدينه آن را مى شناسند. براى حركت به سوى اُحُد به الدخيل آمده ايم. اينك درون اتوبوسِ دوطبقه اى به شمايل آنها كه در خط جواديه تهران كار مى كنند نشسته ايم تا راهىِ مدينه گردى شويم. تا دوستان همه حاضر شوند دقايقى به تماشاى روندگان و آمدگان مى نشينيم. آن بيمارستان سفيد مرتفع كه در مقابل است توجه مان را جلب مى كند، بر سردرِ آن نوشته اند: «مستشفى المدينة المنورة للنساء و الولادة و الاطفال» كه معناى زايشگاه را مى دهد و از فصاحت و بلاغت عرب زبان بعيد است چنين اسمايى!حاج عباس در كنار پنجره نشسته است و در پاسخ احوالپرسى من مى گويد: تا اين گنبد سبز را مى بينم خوبم. و چه ساده و آرام و با اخلاص اين جمله را بيان مى كند كه وصف الحال مشتاقان است! باز بقيع از سمت چپ، عريان و محصور در حصار حصين گرداگردش به چشم مى خورد و چه قطعات آماده و تسطيح شده و مهياى مهمانى دارد! از آن بالا كه به تمامى بقيع نگاه مى كنى به تعجب مى افتى، زيرا قبرستان وسيعى است كه صدها قرن دهان گرسنه اش باز مانده است و همچنان حريص به عمارى گردانِ طعمه هاىِ خويش مى نگرد!سرانجام اتوبوس به راه مى افتد، اول گلدسته ها و گنبد مسجدالنبى از زواياى مختلف، چشم را در حدقه مى چرخاند و ديگر خيابان هاى مدينه و الفندق و الافندى و الدخيل، كه مدينه شهرِ هميشه بيدارِ زوّار تربت پاك رسول اللّه(ص) است.بر سطح بالايى قوطى محتوى آب پرتقال توزيع شده نوشته اند: جاهز للشرب كه معناى «Ready to drink» انگليسى زبان ها و آماده نوشيدن فارسى بيانان را مى دهد. و صد البته در همه كشورهاى مصرفى، خوراكى ها و نوشيدنى ها آماده اَكل و شُرب به بازار مصرف عرضه مى شود تا فى المثل مصرف كننده تشنه كامى چون ما در حاشيه نخلستان هاى مدينه دچار مشكل نگردد و چرخ توليد و عرضه توليديان خارجى نيز با سرعت لازم بچرخد و بازار تجارت بين الملل رونق كافى داشته باشد،اگرچه عمل به آيه مباركه سوره حج (6) در بوته نسيان افتد.و حالا به اُحُد نزديك مى شويم. دلشوره عجيبى به جانمان افتاده است، انگار در رسيدن به آمادگاهِ جنگى تأخير كرده ايم، گويى بر اثر تساهل و تجاهل در زمان مقرر حاضر نشده ايم، گويى هزارو چهارصد سال غيبت حضور در جبهه جهاد فى سبيل اللّه داريم. كوه اُحُد در مقابل است و ياد تشنه كامى و دلاورى هاى مجاهدين غزوه اُحُد را زنده مى كند و نخلستان هاى دامنه كوه كه آمادگاه جنگى خوبى براى نبرد بود و روز ششم شوال سال سوم هجرى تداعى مى شود:ديده بانان از «ذوالحليفه» خبر مى دهند. سپاه كفر به سركردگى ابوسفيان به سوادِ مدينه رسيده است. حدود سه هزار مرد جنگى با دويست اسب و هزار شتر، دشتى را به سياهىِ سپاهى كشيده اند.رسول اللّه(ص) در مسجد به شور اسلامى نشسته است. طرح هاى جنگى گونه گونى مطرح مى شود. گروهى عقيده به ماندن در شهر دارند. جمعى از جوانان پرشور و حالْ قرار ماندن ندارند. اينان سر پرجوش و خروش خود را به دامن كوه اُحُد زده مى خواهند. پيران كارآزموده حومه شهر را توصيه مى كنند. رسول اللّه چه مى فرمايد؟ آرى رسول خدا نيز با پيران هم عقيده است، بايد دشمن را به درون كشيد و نابود كرد. اما چرا...؟! سرانجام رأى جمع را مى پذيرد. تصميم نهايى را مبتنى بر نظر اكثريت مقرر مى فرمايد. سلاح و سليح برمى گزينند، ديگر جاى تأمل نيست. اين مرد معترض در ميانه جمع چه مى كند؟ عبداللّه بن ابى است. گروهى را به گرد خويش گرد آورده است. نگاهش معناى تفرقه دارد. اى واى من! در دمادم واقعه، در كشاكش جنگ، در لحظه موعود. گيرم كه رأى تو صواب است، تصميم رسول اللّه را چگونه ناديده مى گيرى؟! پسر ابى از فكر مذموم خويش درمى گذرد، لااقل به صورت ظاهر همراهى مى كند، حتى به راه مى افتد.