روز ترويه - ز ملک تا ملکوت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ز ملک تا ملکوت - نسخه متنی

اسدالله بقایی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

روز ترويه

نهم ذيحجه در عرفات هستى و ديروز روز ترويه بود. ترويه يعنى سيراب كردن، آب براى سفر برداشتن و در كارى تفكر و انديشه نمودن و تو اينك روز ترويه را پشت سر گذارده اى، مهيّاى شناخت مى باشى، اسباب سفر را همراه آورده اى و امروز با تدارك ديروز معنا مى يابد. صور ظاهرى تدارك سفر را ديروز آماده كردى، امروز به نيت و قصد و انديشه و تفكر و تأمل و مداقه و مراقبه پرداز.

از روزى كه به مكه آمده ام تنها يك فكر آزارم مى دهد. فكرى كه ريشه در منيّت لجام گسيخته هميشگى ام دارد. نفى آن هم نوعى اثبات ضمنى است. صفتِ نوظهور يا لقب گونه حاجى شدن چيزى نيست كه آدم را رها كند. هرچه مى خواهم از شرّ وسوسه سودايى آن آزاد شوم مقدور نيست. به عرفات كه رفتم با خود گفتم اينجا ديگر سرزمين تفكر و شناخت است. هيبت و شوكت و جلال آن مكعبِ در پرده پيچيده هم رشته افكارت را نمى دَرَدْ، لاجرم مجال تأملى پيش آمده است تا با خويشتن خويش خلوت كنى، نقد حال را بر پيشخوان تعقّل بريزى و سود اين سوداى جان را قسمت كنى. سبك سنگين و محاسبه كه كردى آن وقت از بند اين عفريت هزار نقش فتان آزاد مى گردى.

در پله هاى سنگى جبل الرحمه راه را گرداندم و سايه انداز سنگى را مأمن خويشتن ساختم تا در اين اتاق فكرت به تأمل نشينم و خويش را بازيابم. مى خواستم رداى تازه باف حاجى شدن را از تن بيرون آورم. به ظاهر، كار دشوارى نبود، اما در عمل نمى شد. هر چه مى كوشيدم بيشتر به تنم مى چسبد. حاجى، حاجى شده ام، بايد ديگران هم بدانند، بايد به آنها بگويم، بايد براى آنها تعريف كنم، همين تعريف كردن نوعى ابراز تفاخر است، همين شوق افزون تمايل ديدار، جلوه اى از بروز منيّت است، همين ميل وافر در ذهن سپردن لحظه ها و خاطره ها، كاشتن بذر خودخواهى است. بايد آنها را هم رها سازم، هرگونه پيرايه اى را به دور بريزم، ضمير خويش را هم پاك و منزه سازم. هرچه ديدم، هرچه كردم، هرچه ناليدم، هرچه زارى كردم، هرچه به رقصِ سماع گونه طواف افتادم همه را فراموش كنم. تنها اين راه علاج است. همين كه حلاوت وصال رامزمزه نكردم،همين كه جذبه وصول رادرهميان معاملت نريختم، همين كه ياد خوش با دوست بودن را به برزن بيع و تجارت نبردم، همين كه هروله ميان صفا و مروه را حراج نكردم، همين كه... آن وقت منيت ناشى از لفظ حاجى شدن را از تن رها كرده ام، آن وقت به درستى حاجى شده ام.

از روى تخته سنگ سپيد دامنه جبل الرحمه برخاستم. به اطراف نگاهى حسرت بار انداختم، سرى تكان دادم. اى واى بر من، همه اين بايد نبايدها را گفتم، همه اين قرارها را گذاردم، همه اين فلسفه بافى ها را كردم كه چى؟ كه رداى پيچيده در لفاف منيتِ حاجى شدن را از خويش جدا سازم. تازه مى گويم اگر چنين و چنان شد آن گاه حاجى شده ام. پس نفى منيت، اثبات آن بود. از پله ها پايين مى آمدم و با خود مى گفتم: حاجى، حاجى جان، ازاين تأمل بيجا درگذر، چه بخواهى چه نخواهى حاجى شده اى، با اين لفظ مبارك بساز!

امام حسين(ع) و روز عرفه

و رسول اللّه(ص) را در بلنداى جبل الرحمه مى بينم كه به حج آخر آمده است. 25 ذيقعده سال دهم هجرت، مدينه در جنب وجوش سفر حج به شور افتاده است. رسول خدا(ص) با هفتادهزار زن و مرد مسلمان راهىِ حج مى گردد. ذوالحليفه ميقات رسول اللّه(ص) است. احرام بسته اند و تلبيه مى گويند. چهارم ذيحجه به مكّه وارد مى شوند. دقيقاً ده روز و ده شب در راه بودند. و ليال العشر در محل سَرف، تكليف حج عمره و تمتع را روشن مى كنند.(21) اين حجةالوداع پيامبر گرامى اسلام است. رسول خدا(ص) در قربانى، على(ع) را شريك مى نمايد و در اين حج، آخرين دين خدا كامل مى شود. «اليوم اكملت لكم دينكم و...»(22) از پَسِ قربانى رسول اللّه(ص) به مردم ابلاغ مى گردد و حج پيامبر در عرفه شكل مى گيرد و در غدير خم كامل مى شود و اين استمرارِ حلقه نبوت و امامت در جبل الرحمه مشهود است و جبل الرحمه بعد از حج رسول اللّه با نام امام حسين(ع) زنده مى مانَد.

از صحراى عرفات كه به مكّه معظمه باز مى گرديم سمت چپ در دامنه كوه منى ده هزار متر مربع از زمين خدا زيربناى مسجدى است كه آن را خيف مى نامند. قداست مسجد خيف آدم را مجذوب خود مى كند. بوى تاريخ از كهنگى سنگ هاى ديوارش استشمام مى شود. چشم دل را كه مى گشاييم رخدادهاى عظيمى هويدا مى شود. اسماعيل خوابيده بر لبه گودال تسليم، گردن به تيغ تيز كارد سلاخى پدر سپرده است. ميانه صحن مسجد، محل نزول گوسپند سپيد فديه الهى است كه قربانى هاجر و ابراهيم را از مقتل رضاى پدر و فرزند باز مى گرداند. بوى خوش پيراهن عرق كرده اسماعيل به مشام حسرت كشيده هاجر مى رسد كه:




  • يوسفى در چاه و اين كنعانيان
    در سرِ بازارِ سودند و زيان (23)



  • در سرِ بازارِ سودند و زيان (23)
    در سرِ بازارِ سودند و زيان (23)



مسجد خيف سخن بسيار دارد. اردوى سپاهيان اسلام را مى نگريم كه مهياى فتح نهايى مكه مى گردند. اين سپاه رسيده از يثرب، خود را در قرارگاه نظامى خيف آماده يكسره كردن جدال با كفر مى نمايد. على(ع) در كنار رسول خداست. جنب وجوش فراوانِ افتاده بر سپاه نور حكايت از رخدادى عظيم مى كند. صداى لرزان ابوسفيان را مى شنوم كه از اردوى مقابل بيمناك است. عباس بن عبدالمطلب به او نهيب مى زند كه اى ابوحنظله اينان ياران رسول خدايند. ابوسفيان گردن به فرمان حق مى گذارد و خانه او امانگاه قريش مى گردد. خيف قرارگاه حمله كارساز سپاه نور است كه تا ساعتى ديگر شعار مهر آميز اليوم يوم المرحمه را به مكه مى آورد.

/ 69