غزل كعبه
و اينك باب الصفا را در برابر دارى. از كنار زمزم مى گذرى، بايد زمزم را ناديده بگيرى، از كنار زمزم به صفا بنگرى، تشنه كامى اسماعيل به جانت نشيند، مستسقى شوى، طعم جرعه اى آب گوارا به جانت نشيند، رگ هاى ورم كرده از شوق ديدارت را به صفا برى، به جستجوى آب. و ديگر در صفايى. پاى دل با پاى جسم يكسويه مى شود. در صفاى صفا و مروه گم مى شوى. سعى مى كنى به شيوه هاجر در طلب آب براى اسماعيل و تو در صفايى و به مروه مى نگرى:
با پاى دل به سعى صفا مى رود دلم
هاجر صفت به چشمه خورشيد رفته جان
دل را به موج زمزم عشقت سپرده ايم
بشكن دلم كه گوشه چشمى به ما كنى
از دست اگرچه كار دل عالمى برفت
ما را اگر به سعى صفايى نمى دهند
گفتم اشارتى ز خَمِ ابروان بس است
گر دل نمى برند چرا مى رود دلم (24)
از مروه رخ تو كجا مى رود دلم
عيسى نفس به باد صبا مى رود دلم
دريادلى نگر به كجا مى رود دلم
با ساغر شكسته رضا مى رود دلم
اى دُرجِ عافيت به خدا مى رود دلم
خونين جگر ز داغ بلا مى رود دلم
گر دل نمى برند چرا مى رود دلم (24)
گر دل نمى برند چرا مى رود دلم (24)
به سعى بيهده ما را صفاى دل ندهند
چو در حضور تو بودم دلم صفايى كرد(25)
چو در حضور تو بودم دلم صفايى كرد(25)
چو در حضور تو بودم دلم صفايى كرد(25)
دل را به موج زمزم عشقت سپرده ايم
دريادلى نگر به كجا مى رود دلم (28)
دريادلى نگر به كجا مى رود دلم (28)
دريادلى نگر به كجا مى رود دلم (28)