بقيع
در تاريك و روشن صبحگاهان از مقابل باب جبرائيل به ديواره هاى دژمانند بقيع نزديك مى شوم و درب آهنين بقيع كه باز مى شود به درون قدم مى گذارم و حيران به گوشه اى مى خزم و زاويه اى را مى نگرم. باورم را با آنچه رؤيت مى كنم به كفه سنجش مى ريزم و مبهوت و متحيّر مى مانم، مگر مى شود اين چنين مظلومانه خفت؟! طوس و بارگاه ملكوتى امام هشتم به ذهنم مى نشيند، راستى اينجا مدفن پاك چهار امام معصوم و فرزند رسول خدا و ده ها اولياءاللّه ديگر است؟!صفى در مقابل سنگ چينى تشكيل مى شود و شرطه اى در مقابل اين شيفتگان امامت مى ايستد، بى آن كه احساسات و حالات عرفانى آنها را باور داشته باشد. تابلو رنگ پريده اى تذكرات اجتماعى و مذهبى و آداب زيارت قبرستان را يادآورى مى نمايد و فى المثل دست زدن بر خاك و سنگ گورستان و گريستن و.... را حرام مى داند و اهانت به دين مى شمارد. شُرطگانى كه در لابه لاى جمعيّت مى لولند رسالتِ آموختن و آموزشِ راه و رسم زيارت اهل قبور را به عهده دارند و اين صف مشتاق، تسليم تحكم و فرمان حاكمان بقيع، در پشت خط مقرر به پا مى ايستند و مسح نمى كنند و فاتحه نمى خوانند و گريه نمى كنند كه همه را در دلِ داغدار و اشك آلود به وجه نيكو انجام مى دهند و تنها دانه هاى اشك بى اختيار از صندوقچه رازدارى نهانى شان پرده درى مى كند و از گونه ها فرو مى بارد و آرام و بى صدا به دل خاك غربت زده بقيع فرو مى رود كه:راز سربسته دل در دهن عام افتادبگذاريد سرشك آيد و غمّاز شود(29) و من درابتدا نه گريه مى كنم و نه به درستى جايى را مى بينم. از لابه لاى جمعيّت سر مى كشم به درون گورستان. چند تكه سنگ سياه افتاده بر خاك. حتى اين پاره سنگ ها را هم بنا نكرده اند. نيم نگاهى از دور به گنبد خضراى نبوى و باز اين سنگ پاره هاى پراكنده خاموش! و اين بار سرشك ديدگانم سر باز مى كنند، فرو مى بارند و ببار اى چشمه جوشان شوق در دلِ كوير غربت!از جمع همراهان جدا مى شوم و به دلِ بقيع روانه مى گردم. در كنار قبور شهداى اُحُد مى ايستم. يادِ اُحُد و حمزه سيدالشهدا و ياران رسول اللّه و همرزمان على مرتضى آدم را حيران مى كند. ماجراى زخمى شدن پيامبر گرامى اسلام و شهادت حمزه و آن ماجراى پايانى كنار نخلستان هاى كوه اُحُد در آيينه ذهنم تازه مى شود و چه آرام و باوقار است خفتنِ اين نامدارانِ بى نام و نشان جهاد فى سبيل اللّه. و اى ميراثىِ زمان چگونه فاتحه اى را بر اين خيل جان بر كف و مخلص روا نمى دارى؟!در بلنداى ورودى بقيع تقريباً تمامى عرصه قبرستان به چشم مى خورد. گرداگرد آن، ديوار حصين و نرده هاى پولادين و انگار دژ نظامى در دل شهر خاص رسول اللّه ساخته اند. با اين همه بى مهرى، ساده است و بى پيرايه. شهر خاموش و مدفن خاموشانِ گويا! ساختمانش تنها ديوار آن است، محوطه اش خاك هزاران ساله را در دل گرفته است. راهروهاى باريك و نامنظم و سنگفرش هاى تودرتو و عارى از طرح و نقشه معمارىِ متعارف تا اندازه اى به شكوه و سادگى اش مى افزايد. از سنگفرش هاى باريك سمت چپ مى گذرم. قبر ابراهيم فرزند محمد مصطفى(ص)، چونان قبور ديگر بى نام و نشانه اى خانه خوش كرده است.نمى دانم چرا مسجد كوفه از ذهنم بيرون نمى رود. مطلع غزلى كه ساعتى پيش گفته ام رهايم نمى كند. همه اش به شهادت امامان معصوم مربوط مى شود. مگر نه اين كه از مسجد كوفه آغاز شد پس بايد غزل را كامل كنم:
اى تيغه تيز تيغ بشكن
سرشاخه جهل را بسوزان
در ماتم كيست مادر شب
پيه سوز زمان نفس ندارد
جهلى كه به كفر محض پيچد
شمشير جهالت است پنهان
امشب سر برگِ گل ندارم
با دوست بگو سحر نيايد
اى طرّه شب سپر فرونه
قُمرى سر راه دوست بگرفت
نعلين على زپا برون شد
تنها نه منم زبان بريده
شمشير زكينه جامه بدريد
از تارك عدل، خون بباريد
فرياد ملائك مقرب
كشتند على مرتضى را
كى ديده كسى به سجده كشتن (30)
وى طرّه شب سپر بيفكن
سر رشته فتنه را به هم زن
كاين جامه تيره كرده بر تن
سوسو زند از نبود روغن
سر مى زند از فراز روزن
در جامع كوفه كرده مسكن
بر تن بدريده جامه سوسن
يا در نگرد به كار دشمن
شب كن به چراغ روز روشن
گل كرده قبا تمام دامن
آوخ نشنيد شيون من
عالم همه گنگ و لال والكن
اى واى زمان، فغان از من
بشكافته فرقِ عدل، آهن
پيچيده به آسمان و برزن
كى ديده كسى به سجده كشتن (30)
كى ديده كسى به سجده كشتن (30)