منى
شناخت و شعور به هم درآميخت و زمينه تمنّى و عشق را فراهم ساخت. عشق با اين كه از تعقّلِ صِرف مى گريزد و همواره سر در آستان جنونِ لجام گسيخته دارد، اما با اين همه، شيوه هاى جنونِ در خِرَد پيچيده خويش را مى طلبد و جنون مطلوب خويش را در سر دارد. عشق با همه رسوايى اش در بستر لطيف تمنيّات عاشقانه مى جوشد، اما با چراغ منير خِرَد باهيبت شكوهمند و جاويد جلوه مى كند.(4) عشق با همه ناسازگارى اش، همزاد خوش مشرب عقل است و با اين كه در مراتب ظاهر به روى هم پنجه مى افكنند، اما به جان مشتاق و دلبندِ يكديگرند. در منى، عاشق سوخته دل چونان تشنه كامِ در باديه افتاده اى مى ماند كه مستسقىِ آب است:
گفت من مستسقيم آبم كِشد
هيچ مستسقى بنگريزد ز آب
گر بياماسد مرا دست و شكم
چون زمين و چون جنين خونخواره ام
تا كه عاشق گشته ام اين كاره ام (5)
گرچه مى دانم كه هم آبم كُشد
گر دوصد بارش كند مات و خراب
عشق آب از من نخواهد گشت كم
تا كه عاشق گشته ام اين كاره ام (5)
تا كه عاشق گشته ام اين كاره ام (5)