عيد اضحى
از قربانگاه خارج مى شوى، دهم ذيحجه، عيد اضحى ، عيد قربان، روز پيروزى بر شيطان، روز فتح، فتح الفتوح نيز بر تو مبارك باد. روز پرهيجانى بود، اما در اين اقيانوس متلاطم تو خودت را بازيافتى. با اين همه ازدحام و شلوغى و جنگ و رمى و ستيز با خود و شيطان، سرانجام به خويش رسيدى، گم كرده ازلى را بازيافتى، خودت را باور نمودى، بزرگى ات را ديدى، شمايل ابراهيمى ات را امتحان كردى، از ايثار و دل به دريازدنت نتيجه گرفتى. در دريا غوطه ور شدى، در دريا دُردانه حيات را به چنگ آوردى. امروز ديگر بس است، آتشِ دشمن نيز خاموش شده است، قربانگاه هم از جوش و خروش افتاده است. روز از هيبت افتاده است، خورشيد نيز از تماشاى صحراى عرفات و عرصه مشعرالحرام و قربانگاه منى دست كشيده است. روز دهم ذيحجه كم كم به پايان مى رسد. تو هم آزاد شده اى، تو بندهاى اسارت را پاره كرده اى، تو از لجن زار بودن و ماندن و پوسيدن بيرون آمده اى، تو پيروز و فاتح شده اى، تو بر ترديد و خودخواهى ايام حياتت فايق آمده اى، تو به گوهر پاك انسانى ات رجعت كرده اى، تو حج كرده اى، حجِ نيت دار، حج اكبر، حج ابراهيمى.حج كردى و تقصير كردى و از احرام بيرون آمدى. حالا بايد دوباره به زندگى عادت كنى با تأثيرى كه از حج گرفته اى، با تحولى كه پيدا كرده اى. سر را تراشيده اى، اين آخرين ريشه هاى تعلّق و وابستگى را هم جدا كرده اى و به كنارى انداخته اى. بارِ گران سر را انداخته اى. حالا ديگر آزاد شده اى، آيينه هم مجاز مى شود. در آيينه بنگر، خودت را تماشا كن، ببين! چه شمايلى پيدا كرده اى، ديدنى است، خودت هم خنده ات مى گيرد. يك عمر تعلّق، يك عمر وابستگى، وابستگى به چه چيز، به چند جعد موى درهم و پريشان و حالا آنها را نيز در مسلخ عشق درباخته اى. خودت با دست خودت آنها را ريخته اى و حالا سبك شده اى، سبكبالى چون پروانه هاى سپيد، چون پرندگان صحارى، چون باد صبا، چون قاصدك شوق، آزادِ آزاد، رهاى رها و تو بر دارِ عشقى:
اين عشق جمله عاقل و بيدار مى كشد
بى تيغ مى بُرَد سر و بى دار مى كشد
بى تيغ مى بُرَد سر و بى دار مى كشد
بى تيغ مى بُرَد سر و بى دار مى كشد
اى قوم به حج رفته كجاييد كجاييد
معشوق تو همسايه ديوار به ديوار
گر صورت بى صورت معشوق ببينيد
ده بار از آن راه بر اين خانه برفتيد
آن خانه لطيف است نشانهاش بگفتيد
يك دسته گل كو اگر آن باغ بديديد
با اين همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس كه بر گنج شما پرده شماييد(18)
معشوق همين جاست بياييد بياييد
در باديه سرگشته شما در چه هواييد
هم خواجه و هم خانه و هم كعبه شماييد
يك بار از اين خانه بر اين بام برآييد
از خواجه آن خانه نشانى بنماييد
يك گوهر جان كو اگر از بحر خداييد
افسوس كه بر گنج شما پرده شماييد(18)
افسوس كه بر گنج شما پرده شماييد(18)