مسجد شيعيان مدينه - ز ملک تا ملکوت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ز ملک تا ملکوت - نسخه متنی

اسدالله بقایی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید












مسجد شيعيان مدينه

شب سيزدهم رجب در مدينه منوره باشى و ارزان از دست بدهى زهى خيال محال و بسى دريغ و فسوس! پس بايد سر و صورتى به آب چشمه سار زلال شهر نبوت و امامت تازه كرد و به شب گردى و شب زنده دارى در مهبط وحى پرداخت و جلوه منير آن را دريافت!

غروب دوازدهم رجب 1416 با جمعى از دوستان به راه افتاديم. كوچه پس كوچه هاى مدينه را طى كرديم. از نخلستان هاى حومه شرقى مدينه عبور كرديم. در پشت آسمانخراش هاى مدينه چه نخل هاى سرسبز و باوقارى، راست قامت و مردانه كمر راست كرده اند، همان تصاوير ديرينه را دارند كه از كودكى به ذهنم نشسته اند.

شب هاى قدر كه با برادر كوچكم به مسجد محله مان مى رفتيم با كوفه زمانِ على(ع) خو گرفتيم، با مدينه رسول اللّه(ص) آشنا شديم، با اين نخل ها الفت يافتيم. امشب، شبِ ميلاد مولود كعبه است، شب تولد پرچم دار ولايت و امامت. و در پشت اين نخلستان سرسبز و باوقار و راست قامت، شيعيان مولى على(ع) به جشن ميلاد نشسته اند، آرام و ساده و بى پيرايه هاى متعارف. از زير نخل ها مى گذريم.

سبزينه دست پرورده برادر و خواهر مسلمان مدينه اى خود را پاس مى داريم. چه قطعات كوچك باصفايى را آباد كرده اند با همان شيوه هايى كه مولى نخلستان ايجاد مى نمود و هميان خرمايش را به منتظران تصدق مى رسانيد. آرى، نخلستان هاى پروريده ذهنم همين نخل ها بودند. از سنگ چين هاى نيمه فروريخته حصارشان بالا رفتيم، راه مسجد را ميانه كرده بوديم. مالكان نخلستان ها، ميزبانان امشب ما بودند. به سمت بانگ اذانِ مؤذن پيش مى رفتيم. چه شيرين و محزون مؤذنى مى كُنَد! صداى حزين اين بلالچه نخلستان نشينِ مدينه را دوست داريم. در گوشه بيات تُركِ خودمان مى خوانَد: اللّه اكبر، اللّه اكبر... اءشهد ان اميرالمؤمنين علىً ولى اللّه.

براى نخستين بار در بلاد حجاز اين طنين سرورآميز را شنيديم و چه خوش سرودى بود در كناره شهر خاموش از ولايت و امامت! در سمت راست، نخل هايى كه پنجه هاى بازشان را به موسيقى ملايم باد مى جنبانيدند و با شاخه هاى كمر راست كرده از خوشه خرما مى رقصيدند و خوش آمدمان مى گفتند. برادرى مى گفت: درخت خرما تنها به دست شيعيان پا مى گيرد و غرس آن، گرمى دستان پينه بسته آنها را مى طلبد. و رفتيم تا چراغ مسجد شيعيان پيدا شد. و باز رفتيم تا پنجه هاى نور از لابه لاى شاخه ها راه را نشان داد. فضاى روحانى خوبى بود. عبور عارفانه على(ع) را احساس مى كرديم. رفت و آمد صحابه را مى ديديم. جاى خالىِ نبودن در نماز مسجد كوفه زمان على(ع) پر مى شد. چه زيبا بود ورود به ساده ترين مسجد مدينةالرسول. گليم ساده و مندرس خوابيده بر ورودى مسجد، كف پاى هجران كشيده ما را نوازش مى داد و ما از معبر سنگى و گلين ورودى مسجد وارد مى شديم. برادران شيعه از ما استقبال كردند و به مسجد وارد شديم و در گوشه اى به ستونى تكيه داديم.

عجب حال خوشى دارد تكيه دادن به ستون سنگى و گلى مسجدى بى پيرايه و ساده، انسان به اعماق تاريخ فرو مى رود و صدر اسلام و اصحاب صفّه را به ياد مى آورد. بچه هاى كم سن و سال و جوانان و مردان و پيران محلّه همه جمع بودند. پيراهن سپيد عربى پوشيده بودند. همان هايى بودند كه فكر مى كردم بايد باشند. از سيماى جوانان به صورت محسوسى نور مى باريد. نجابت و صداقت و مهربانى و خصلت هاى مسلمانان صدر اسلام را داشتند. هر چه نگاهشان مى كردم، ولع تماشا بيشتر مى شد. با آنها آشنا بودم. از هزارو چهارصد سال پيش، همه را مى شناختم. بيگانگى در ميان نبود، حتى خانه هاشان را ديده بودم. بوى نانِ داغِ تنورشان را استشمام مى كردم. سفره شامشان را مى ديدم.

چه قرابتى داشتيم. نگاه در گُلِ نگاه آنها گُل مى كرد. چندبار خواستم اسمشان را صدا كنم. درست هم فكر مى كردم. مگر نه اين كه محمد و على و حسن و حسين و.... و مهدى بودند. غربتِ سفر به كلّى رنگ باخته بود.

حتى از مسجد محله مان در اصفهان آشناتر بود. چه آدم هاى مهربانى بودند. خستگى كار روزانه را در زير پرده نجابت پنهان كرده بودند. براى يكديگر جا باز مى كردند. سقّا كه آب مى داد همديگر را مقدم مى داشتند. درختِ نخل جلو دَرِ كنارى مسجد هم بازى مى كرد. با نسيم باد سر و دستى تكان مى داد و ما را تماشا مى كرد. احساس مى كردم نخل ها هم با ما حرف گفتنى دارند، از رنج هاى على(ع) در نخلستان هاى كوفه، از داغى كه به دل داشتند، از غربت در جمع بودن و تنها بودن. درخت كنار پنجره باز هم سر مى كشيد. حرفش رانمى شنيدم اما دردش را احساس مى كردم. مسجدِ زيبا و باشكوهى بود، غريب هم بود. نماز را به امامتِ امام جماعت مسجد اقامه كرديم. ميل رفتنى در كار نبود. حتى با مسجدالنبى فرق مى كرد.

در مسجدالنبى وحدت مسلمانان ما را به صف نمازگزاران مى كشيد، اما در اين مسجد نماز با همه شكوه و عظمت و روحانيتش تمام شد. حالا هم كه نماز تمام شده است همچنان نشسته ايم. شعرخوانى و سرود و روضه خوانى ادامه يافت. حديث كسا را با لحن محزون حجازى خواندند و چون متن فارسى آن را بارها شنيده بودم برايم مفهوم بود. شعرخوانى شاعران شيعه عرب زبان هم جالب بود. خواستم من هم در اين شب باشكوه شعرى بخوانم اما ترجيح دادم شنونده باشم. شيعه بودن بچه هاى مسجد مشهود بود. وقتى نماز ظهر را در مسجدالنبى با آن همه مسلمان مالكى و حنبلى و شافعى و حنفى بخوانى نماز مغرب و عشاى مسجد شيعيان معناى ديگرى پيدا مى كند. سيماى شيعيان كاملاً متفاوت است.

حاج عباس بقچه بندى همراهش را باز كرد و بسته هاى گز اصفهان را به دست برادرى داد تا در طَبَق بگذارد و بگرداند. برادر ديگرى شيرينى توزيع مى كرد. شب ميلاد مولودِكعبه بود. بر روى پارچه سفيدى نوشته بودند: «مرحبا بوليد الكعبة و زينة النبوة و شهيد المحراب»، شعارهاى ديگرى نيز به ديوارها آويخته بودند. سينىِ شيرينى وطَبَق گز به آرامى تاب مى خورد و دور مى گشت. بچه هاى سپيدپوش به وقار بزرگترها نشسته بودند.

هيچ كس در گرفتن شيرينى پيش دستى نمى كرد. اماپسركى را ديدم قرص شيرينى را در ميان دستان كوچكش نگه داشت، انگار حلواى ارمغانى اش رابراى زينب كوچولوى مانده در خانه شان مى خواست. روحم پر كشيد، جسمم تكانى خورد، خون در رگ هاى تنم جوشيد كه اى واى من! پس حلواى اين طفلان نخلستان نشين مدينه را چه مى كنند؟!

با اين همه از شيطنت بچه گانه هم خبرى نبود.

يادم آمد حدود چهل سال پيش در همان شب هاى ماه مبارك رمضان با برادرم به مسجد محله مان مى رفتيم. بين نماز مغرب و عشا مشتى خرماى حصيرى كنار سجاده مان مى گذاردند تا روزه را به اطعامِ نذرى بگشاييم، بعضاً كودكى از سَرِ شيطنت، سهميه رطب ديگرى را چنگ مى زد و فرار مى كرد، اما اين بچه هاى نخلستان نشين چنين هم نكردند.

پسربچه سقايى آب مى داد. از روى استحباب و تحقيق جامى گرفتم و نوشيدم. طعم آبِ آب انبارهاى قديمى يزد را مى داد. شعرخوانى ادامه داشت اما برخاستيم. با برادرانِ هم دين و هم مذهب و هم فكر و هم عقيده خود خداحافظى كرديم. از مسجد بيرون آمديم. جلو دَرِ مسجد وانت حمل ديگهاى غذاى شب عيد از راه رسيد. تعارف ميزبانان را با تبسم و تشكر پاسخ گفتيم و رفتيم در حالى كه شعر در جانم مى جوشيد:




  • على اى هماى رحمت تو چه آيتى خدا را
    دل اگر خداشناسى همه در رخ على بين
    به جز از على كه گويد به پسر كه قاتل من
    به جز از على كه آرد پسرى ابوالعجايب
    كه عَلَم كند به عالم شهداى كربلا را(1)



  • كه به ما سوا فكندى همه سايه هما را
    به على شناختم من به خدا قسم خدا را
    چو اسير توست اكنون به اسير كن مدارا
    كه عَلَم كند به عالم شهداى كربلا را(1)
    كه عَلَم كند به عالم شهداى كربلا را(1)



از زير درختان نخلِ كنار مسجد و در تاريكى شب به دنبال دوستان تقريباً مى دويدم، اما ذهنم به دنبال مصراع اول بيت بعدى غزل مى گشت: «كه نگين پادشاهى دهد از كرم گدا را».

/ 69