وصف مسجدالحرام - ز ملک تا ملکوت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ز ملک تا ملکوت - نسخه متنی

اسدالله بقایی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

وصف مسجدالحرام

مسجدالحرام را هفت گلدسته زيباى سپيد يكسان است. هفت گلدسته، هفت شوط طواف، هفت مرتبه سعى صفا و مروه... و مسجدالحرام را 95 باب است. از باب ملك عبدالعزيز كه رقم يك را بر ناصيه دارد تا به گِرد مسجدالحرام بگردى و بازآيى نودوپنج (33) باب مشاهده مى كنى كه از همه معروف تر و پررفت وآمدتر پنج باب است: باب ملك عبدالعزيز؛ باب ملك فهد؛ باب العمره؛ باب الفتح؛ باب الصفا.

باب الصفا را هشت باب ديگر است: باب على(ع)؛ باب عباس؛ باب النبى؛ باب السلام؛ باب بنى شيبه؛ باب الحجون؛ باب المعلاة؛ باب المدعى . اين هشت درب ورودى به صفا باز مى شود و در فراسوى محوطه مجاور باب الصفا، خانه خديجه همسر پيامبر(ص) را مى بينى كه اينك به مدرسه اى تبديل گرديده است.

و زمزم در ميانه صحن مسجدالحرام و در كنار كعبه قرار دارد. از پله هاى سنگى وسيعى پايين مى روى تا به چاه زمزم برسى. نه گردونه آبكشى و دلو و طناب و رسن مى بينى و نه عگالِ بستنِ اشترانِ تشنه كاروان را نظاره مى كنى كه در كنار چاه خوابيده باشند. به محوطه زيباى وسيع مجهزى وارد شده اى كه چاه زمزم را در لفاف و حباب شيشه اى پيچيده اند و آب دل جوشانش را به لوله انداخته اند تا سر از سنگاب مدرن امروزى درآورد و تشنه كامان روزگار را سيراب كند و تو اى احرام پوش خانه خدا، از اين زلال هستى بخش جرعه اى برگير:




  • از زمزم عشق جرعه اى گير
    اين چشمه زلال جاودان است
    عطرى به مشام جان درآميز(34)



  • بر ساغر ديگران تو مى ريز
    عطرى به مشام جان درآميز(34)
    عطرى به مشام جان درآميز(34)



ديگر از بت هاى اساف و نائله چيزى نيست. مكثى از سر تأمّل مى كنى، طغيان قبايل جرهم را به ياد مى آورى. اساف و نائله مرد و زنى از ايشان بودند. جذبه عشق به جانشان افتاده بود. به قولى از يمن تا مكه به سوداى حج آمده بودند. به كعبه شدند. جذبه آدم فريب طلعت نائله بر اساف غالب شد. سكوت و خلوتِ درون حرم، حجاب ستر كردارشان گرديد. حرمت حريم حرم را ناديده انگاشتند. بدنت مى لرزد، از قربانى شدن عشق به دست هوس مى ترسى، فرياد مى زنى:

اساف، اساف، رهايش كن. بگذر، بگذر، از اين طريق طلب درگذر، عشق را قربانى هوس مساز....

و قهر الهى بر آنان مى تابد. لحظه اى ديگر اساف و نائله مسخ مى شوند، دو تكه سنگ بى روح بى توان. ذئب و بغاء، دختر و پسر خويش را بر مى گيرند؛ يكى را بر فراز صفا و آن دگر را بر بلنداى مروه مى نهند. بت هاى اساف و نائله عبرت نمى شوند كه هيچ، بدعت تازه اى نيز مى نهند. اساف و نائله را مى بينى كه اصنام قبايلند. و نور مى تابد. محمد(ص) مى آيد. سال هفتم هجرى را نمى گويم. در روز فتح مكه اساف و نائله فرو مى شكنند، صفا و مروه منزّه مى شود و اينك در بام كوه صفا هستى....

و باز در كعبه اى. از پله هاى كنار باب الصفا به بالا مى روى. به بامِ كوهِ صفا مى رسى. سيل خروشان به سعى افتادگان پيداست. هروله مى كنند. ميان دو كوه صفا و مروه در حركتند و تو در كنار باب ابوقبيس اين منظر بى همتاى زيبا را نظاره مى كنى. حيرانى و اضطرابشان پيداست. هر كس به طريقى به سعى صفاست. راز و نياز و دعا و ذكرگويان مى روند. مى روند و مى آيند. ساكت و آرام و متفكر و حيرانِ كار خويشند و تو اى بلندانشينِ كوه صفا، در وراى اين شور و ولوله بسيار، خدا را تماشا مى كنى. تو از آداب و ترتيب عمل درگذشته اى، تو راه رؤيت محبوب را ميانه كرده اى، تو خدا را در هروله احراميان مى بينى، تو خدا را در پَسِ ديواره هاى خانه مى بينى:




  • جلوه بر من مفروش اى ملك الحاج كه تو
    هر دم از روى تو نقشى زندم راه خيال
    با كه گويم كه درين پرده چه ها مى بينم (35)



  • خانه مى بينى و من خانه خدا مى بينم
    با كه گويم كه درين پرده چه ها مى بينم (35)
    با كه گويم كه درين پرده چه ها مى بينم (35)



و در صحن خانه خدا كه پا مى گذارى، گرمى جاى پاى ابراهيم را احساس مى كنى. سنگفرش هاى سپيد بى آلايش و يكدست مسجدالحرام آرامت مى كند. گِردِ خانه خدا سنگفرش هاى دايره گون به امواج آب مى مانند. مركز دواير، كعبه مى باشد. امواجِ پى درپىِ دايره اى به گرد كعبه، راهنماى خوب صفوف نمازگزاران مسجدالحرامند. در مقابل و در برابر كعبه باشى و قبله را با خطوط سنگفرش ها بيابى دور از انتظار است. اما در مسجدالحرام و در مكّه تعيين صحيح قبله از كوير برهوت دشت لوت هم مشكل تر است. اگر در رواق هاى مسجدالحرام مختصر انحرافى داشته باشى، ديگر رو به كعبه نيستى. در هزار فرسنگى خانه خدا قبله را از روى قراين استقرار كواكب و حالات ثابته آنها درمى يابى، اما در هتل هاى مكّه هر اتاقى زاويه خاصى به سوى كعبه دارد. خانه هاى مكّه نيز اين گونه اند. شمال كعبه نشينان به جنوب نماز مى گزارند و جنوب كعبه نشينان به شمال مى ايستند. اين طرف و آن طرف ميدان با هم فرق مى كند و تو در رواق هاى درون مسجدالحرام رو به سوى كعبه دارى. قبله نماز تو در فراروى تو مى باشد و نماز به خم ابروان محبوب بايد كرد:

در نمازم خم ابروى تو با ياد آمد
حالتى رفت كه محراب به فرياد آمد(36) و در خانه خدا به هر كجا بنگرى زيبايى است و به هر كس نگاه كنى او را مى شناسى و به هر گوشه نشينى معبود را تماشا مى كنى و همه نور است و نور است و انوار منير خداوندگارى.

در حلقه نمازگزاران نماز جمعه خانه خدا قرار مى گيرم. حلقه ها را مى شكافم و پيش مى روم. پيوسته جا عوض مى كنم، لحظه اى مقابل درب خانه خدا، لمحه اى در برابر ناودان طلا، شرق، غرب، شمال، جنوب. كمى به خود باز مى گردم، همه اش در جلوه معشوق مستغرق است، همه جا بوى خوش يار مى آيد، همه جا جلوه دلدار است. و من در گوشه همان قاليچه زمينه لاكى خوش بافتِ كاشى رو به كعبه مى ايستم، كجا هستم فرقى نمى كند. نخستين نماز رسول اللّه(ص) به خاطرم مى نشيند. نماز ظهر، جبرائيل فرود مى آيد، آداب وضو را مى نماياند و با رسول اللّه(ص) نماز مى خواند. نماز ظهر روز جمعه و پس از آن خديجه و على(ع) سر مى رسند و نماز مى گزارند.

و من مفتخر به حضور در چنين مكانى هستم. پاهاى ورم كرده ام را به زمين محكم تر مى دارم و در سجده آخر، پيشانى عرق كرده ام را به سنگفرش هاى سپيدپوش صحن مسجدالحرام مى سايم. نماز فراداى استحبابى ام تمام مى گردد. صفوف نمازگزاران شكل واحد مى گيرد. همه آماده مى شوند تا به درياى وحدت خداوندگارى روند. و من نيز چون خسى در بازى موج افتاده، دل به دريا مى زنم تا نشئه هستى بخش نماز جمعه مسجدالحرام را در جامِ جانِ باورم ريزم.

نماز جمعه آن هم در ماه رجب، مسجدالحرام را به درياى احرام پوشان تبديل كرده است. سپيد اندر سپيد، موج در موج، صف اندر صف و همه به گرد خانه خدا حلقه زده اند. منبر خطابه چوبين سيّارى آورده اند و روبه روى درب خانه خدا و در برابر مقام ابراهيم نهاده اند و تو در امواج خروشان نمازگزاران كعبه حل مى شوى و خورشيد، عجب پنجه آتشينى به صورت ها مى كشد كه بسوز اى سزاوار سوختن! اما جمعيت مى جوشد و مى خروشد و در حلقه سماعيان، پرواى سوختنش نيست. اين خيلِ مشتاق، عمرى را به هجران يار گذرانده اند و اينك پريشانى خويش را با بازى زلفين نگار برطرف مى سازند و دل به جذبه بى بديل وصال سپرده اند و تو اى شيداى در افسون قلم افتاده، هر چه قلم زنى و هر چه خون از ديده قلم ريزى، باز وصف الحال مشتاقان به دفتر نگنجد و مجال تقرير شمه اى از پريشانى نيابى كه زلف پريشان، مجال از بيدلان مى گيرد:




  • با سر زلف تو مجموع پريشانى خويش
    كو مجالى كه سراسر همه تقرير كنم (37)



  • كو مجالى كه سراسر همه تقرير كنم (37)
    كو مجالى كه سراسر همه تقرير كنم (37)



/ 69