جنگ در ميدان - ز ملک تا ملکوت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ز ملک تا ملکوت - نسخه متنی

اسدالله بقایی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

جنگ در ميدان

و در منى به هر كجا بنگرى منى است. يك وقوف گذراست، نه زمانِ زمان دارد و نه مكانِ مكان. به نيت ماندن نمى آيى، مى آيى كه بجنگى و پيروز شوى. مقصد جاى ديگرى است. راه رفتن را مى دانى، در منى بايد راهِ رفتن را پيدا كنى. و حال، مراتب عشقبازى را طى كرده اى و عاقل شده اى و عاشق نيز هم. اين ده روز همه اش در تدارك جنگ بودى. اما ديروز و امروز آماده باش صددرصد يافته اى. قطار فشنگ بسته اى و انگشت بر ماشه تفنگ دارى. تنها نشانه رفتن لازم است و آن گاه شليك. خاكريز به خاكريز جلو مى روى، مرحله به مرحله، تا به جايى كه امكان دارد. تا تيررس دشمن، تجهيزات جنگى ات را محكم بدار. در ميدان نبرد همين گلوله ها سرنوشت سازند. آنهارا ارزان از دست مده. در ميدان نبرد تعابير و ارزش هاى روزمره زندگى عوض مى شود. شأن و شغل و مظاهر مادى زندگى معنا و مفهوم خودرا از دست مى دهد. تنها گلوله و گلوله است كه كارسازى مى كند. سازوبرگ نظامى ات را بردار، از تنگه سوق الجيشى منطقه بگذر، از اينجا كه بگذرى ديدِ دشمن كمتر است. پس از دره مشعر عبور كن. در منى هم توقف جايز نيست.

اينجا ديگر عرفات و مشعر نمى باشد. در منى بايد ديوانگى كرد، در منى بايد عاشقانه عمل كرد و در عشق، جنون بايد. در منى بايد ديوانه وار به جبهه دشمن زد، تجربه هاى عرفات و مشعر را به كار گرفت. اينجا ديگر كلاس درس و آموزش نيست، اينجا ميدان جنگ است، در جنگ هم لحظه ها سرنوشت سازند. بايد حمله كنى، بايد نقاط حساس را زير آتش بگيرى و تو با اين كوله بار پر از گلوله به منى مى تازى، جستجوگر و عصيانگر. سر از پا نمى شناسى. بايد در سپيده دم روزِ حمله كار را به سامان رسانى. در همان لحظه هاى نخستينِ حمله، تكليف جنگ را روشن كنى. اگر هنرى در بازوان دارى به كار گير. اگر ترديد كنى، اگر امروز و فردا كنى، اگر از تلاش دست بردارى آن وقت دشمن غلبه مى كند. تو با اين همه سلاح و تدبير و شعور و شناخت به ميدان آمده اى. سه خاكريز عظيم باورنكردنى در برابر دارى. شور و اشتياق پيروزى در جانت آتش افروخته است. به اولين خاكريز مى رسى، اولين شيطان، اولين دشمن، اولين اهريمن، جمره اولى.

تير در چله كمان است، دوان دوان به سوى دشمن آمده اى، جلو خاكريزِ اول در مقابل جمره اولى بايد بزنى، اما نه، اولين پرتاب معنا دارد. ارزش اولين تير را مى دانى، تعجيل نبايد نمود. هدف ها را خوب و بد مى كنى. از جمره اولى مى گذرى. ديگر كاردان و كارآزموده شده اى. جسور و بى باك از قلب سپاه دشمن مى گذرى. اينجا وضع عوض شده است. در محاصره دشمن هستى. پيشِ رو، پشت سر، يمين و يسار، همه جا را دشمن پر كرده است. اگر اندك اشتباهى صورت گيرد جنگ را باخته اى. تو با كوله بارى از شناخت و شعور در عرصه ميدان جنگ به پيش مى تازى. در ميانه ميدان نيز به دشمن ثانى مى رسى، جمره وسطى. از او نيز مى گذرى، عبور مى كنى. تو آگاهانه پيش مى روى. به دنبال شيطان بزرگ، جمره عقبى، به او مى تازى. تير اول، تير دوم، تير سوم و آن قدر به قلب سياهِ او مى زنى كه از پاى درافتد. هفت تير گز سنگين پرتاب كرده اى، شيطان بزرگ را از پاى درآورده اى. حالا ديگر جمره اولى و جمره وسطى چندان اهميتى ندارند. هدف اصلى را نابود كرده اى، جهان پهلوان شده اى، اما اين جهان پهلوانى مسؤوليت تو را مضاعف مى كند. جهان پهلوان شدن آسان است اما حفظ ارزش هاى به دست آمده كار هر پهلوانى نيست.

تو با درايت و كاردانى و عشقِ آميخته به جنونِ خويش پيروز شده اى. در منى به تكليف امروزت عمل كرده اى. چند كار مهم صورت داده اى: عزم جزم، تجهيز و تدارك، شناخت و معرفت، عشق و جنونِ جنگيدن، عبور از هفت خانِ حوادث، پيدا كردن دشمن، به كارگيرى تدابير، نشانه گيرى و اينك شيطان بزرگ را نابود كرده اى. او مانع وصول بود، وسوسه مى كرد. اما حالا آزاد شده اى، آزادانه عمل مى كنى. كارد را در دست دارى. اسماعيل را به همراه آورده اى، دستى به جعد گيسوانش مى كشى، چنگى به تار زلف افشانش مى زنى، با حلقه هاى زنجيروارش بازى مى كنى. شيداى شيداى عشقى. معشوق را ديده اى، فرمان او را پذيرفته اى، خواسته دل او را مى شناسى، حكم او را اطاعت كرده اى، از دل خود درمى گذرى، همه او مى شوى، همه او را مى بينى، جذبه مهر پدرى را به سويى مى ريزى. به اسماعيل نگاهى مى اندازى. نه نگاه استوار و ماندگار و معنى دار كه از سَرِ جذبه تنها نيم نگاهى گذرا به اسماعيل كرده اى. وهم به جانت مى نشيند، پريشانىِ گيسوانش پرآشوبت مى كند. مى خواهد دوباره به بندت كشد، اما تو شيطان را رانده اى، آزاد شده اى، از خود گذشته اى، پس ديگر حاكمِ غالبِ ميدان تويى. يكه تازى مى كنى، از پريشانى زلفين اسماعيل نيز درمى گذرى، از جعد گيسوانى مى گذرى كه عمرى دل به سودايش نهاده بودى، از گيسوانى درمى گذرى كه عمرى با آنها سرخوش بودى، از چنين گيسوانى چشم مى پوشى:




  • تا سر زلف تو و باد صبا در فتن است
    تاب دادى سر گيسو و كمند افكندى
    بلبل از شاخ صنوبر به قنارى مى گفت
    دهن غنچه پاييز اگر باز شود
    شوكت جوهرى و رونق زيور ببرد
    لب ياقوتى لعلش كه عقيق يمن است (10)



  • دستم اندر خم گيسوى شكن در شكن است
    سر نتابم ز كمندت كه چه نيكو رسن است
    چشم بگشا، گل آلاله چه خوش پيرهن است
    صد زبان شكوه برآرد كه چه خونين دهن است
    لب ياقوتى لعلش كه عقيق يمن است (10)
    لب ياقوتى لعلش كه عقيق يمن است (10)



/ 69