ياد مجنون
نمى دانم چرا در دل شب به ياد حج رفتن قيس عامرى افتادم. آخر در ميان قصه هاى عاشقانه ادبيات ما، ليلى و مجنون خميرمايه حجازى دارد. اين جوان حرمان كشيده از غم هجران ليلى سر به بيابان مى گذارد. پدرش هر چه مى كند بى نتيجه مى ماند، آخرالامر به خداى كعبه روى مى آورد، آخرين پناه و ملجأ بى پناهان. مجنون را به خانه خدا مى آورد تا حلقه نشين كعبه گردد و جنون عشق از سر برون سازد، اما مجنون چون حلقه كعبه در دست مى گيرد چونان مار خفته از جاى برمى جهد كه:
گويند ز عشق كن جدايى
پرورده عشق كن سرشتم
يا رب به خدايى خداييت
كز عشق به غايتى رسانم
گرچه ز شراب عشق مستم
گويند كه خو ز عشق وا كن
يا رب تو مرا به روى ليلى
از عمر من آنچه هست بر جاى
بستان و به عمر ليلى افزاى (8)
اين نيست طريق آشنايى
بى عشق مباد سرنوشتم
وانگه به كمال كبرياييت
كو ماند اگرچه من نمانم
عاشق تر از اين كنم كه هستم
ليلى طلبى ز دل رها كن
هر لحظه بده زياده ميلى