شب مدينه - ز ملک تا ملکوت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ز ملک تا ملکوت - نسخه متنی

اسدالله بقایی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شب مدينه

حديث قصه عشق تا پاسى از شب ادامه يافت و من در خلوت خودساخته آن شبِ خوشِ مدينه با پاى دل به تماشاى اماكن و مسجدها و معابر و ديدنى هاى مدينه رفتم. اين جذبات عظمى مرا به شب ستيزى بى منتهايى واداشت تا در كنار حرم پاك نبوى(ص) با شب بسازم و با شب بازى كنم كه:




  • شب وصال كه داند كه تا سحر چه شود
    مگر كسى كه به زندان عشق دربند است (3)



  • مگر كسى كه به زندان عشق دربند است (3)
    مگر كسى كه به زندان عشق دربند است (3)



شبِ خوشِ مدينه با آن خلوت روحانى اش معشوق را مى طلبد. اين انيسِ مأنوس با آن همه ديرپايى و سخت ديدارى اش با شب به هم درمى آميزد و شور و وجد و سرمستى ديدار با حبيب را به وجه نيكو جلوه گر مى سازد. اى شب كوتاه وصال با من خوش بساز كه امشب مرا خرّم دمى است (4) و اين طُرفه مواعيد ديدار را به آسانى از كف ندهند الّا اين كه گوشه چشمى از حضرت معبود در لمحه اى از لمحات حيات صورت گيرد. در اين ساعت هاى مبارك پايانى شب سيزدهم رجب 1416 اگر موعود وعيد حضرت دوست حاصل شود و آن را با بقيت عمر سودا كنم، ماحصل حيات را در بازى ايام و روزگاران درباخته ام و لاجرم آن حلاوت بر جان نشسته را خوش مى دارم و ايام مانده حيات را در كفّه سودايش مى گذارم كه ديگر هر چه هست ارزانى حريفان باد!

و اى شبِ وصال، اين جذبه پرجاذبه رؤيت جمال منير محبوب را از من مگير. و اى ستارگان شبگرد يك لاقباى سر از روزن برگرفته يثرب، مرا در خلوت بى بديل هماره عمر تنها گذاريد و اى گلدسته هاى نور و اى گنبد خضراى نبوى با چشمان به هم برآمده من بسازيد و اى گرمى خزيده در رگ هاى ملتهبم، تا سپيده نور جارى باش كه مدينه بيدار است و چشمان متحير و مبهوت مرا در حدقه مى گرداند. با من بسازيد كه مدينه بيدار است و پرده حرير دلم سر سوداى ديدار يار دارد و بس. و با اين همه ستيز با پلك هاى به هم نشسته، در واپسين دقايق پايانىِ شب، پرده حريرين خواب بر نرماى ابريشمين پلك ها مى نشيند و پنجه لطيف خويش را به آن مى كشد كه: شب از ميانه گذشت و سپيده پيدا شد.

ديشب با آن شب زنده دارى ماندگار، به صبح پيوند خورد. حالا ساعت، چهار و نيم صبح است و هتل الافندى را به قصد روضه نبوى ترك مى كنيم. مسجدالنبى بيدار است. شهر بيدار است، صحابه و مهاجر و انصار رسول اللّه(ص) بيدارند. اين مهاجر و انصار مشتاق پيامبر اكرم به تاريكى شب خو گرفته اند، پيچ و خم مسير كوچه هاى مدينه را هم مى شناسند. از زير درختان نخل، از پَسِ تپه هاى شرق و غرب يثرب، از پشت كوچه بنى هاشم، از چهارسوى مسجدالنبى چه مشتاقانه و با شتاب روانند. اين يگانه روزگار، على مرتضى(ع) است و آن يكى ابوايوب انصارى است كه شب زنده دارى را معناى تازه اى بخشيده است، انگار نشئه سكرآور باده ازلى در سر دارد. عقيل بن ابى طالب از خانه كنار بقيع بيرون مى آيد. چه نيكو همه ياران رسول اللّه(ص) به هم مى پيوندند، يكى مى شوند، يكى هستند، به مسجدالنبى وارد مى شوند، در يك صف قرار مى گيرند، وحدت كلمه دارند، وحدت دين و آيين و قرآن و پيامبر و خدا دارند. و من در اين طليعه سيزدهم رجب به جمع آنان مى پيوندم با پاى دل.

سپيدى در سبزى نشسته حرم پاك نبوى در پرده سياه شب به جلوه نيكونشسته است. در شب سياه مدينه، ماه منير حرم نبوى را نشان ديدگان قرار مى دهيم و به مسجدالنبى وارد مى شويم. شتاب آلود به كنار آن عمارى مشكين مى رويم. جسم او را در اين چهارديوارى محصور نهاده اند. روحش به عقبه عظمى پر كشيده است. در كنار ستون حنّانه، در بالاى منبرنبوى، در گوشه محراب مسجدالنبى، همه جا به دنبال دوست. پس چرا رخ نمى نمايد؟




  • بخت از دهان دوست نشانم نمى دهد
    از بهر بوسه اى ز لبش جان همى دهم
    مُردم ز اشتياق و در اين پرده راه نيست
    يا هست و پرده دار نشانم نمى دهد(5)



  • دولت خبر ز راز نهانم نمى دهد
    اينم همى ستاند و آنم نمى دهد
    يا هست و پرده دار نشانم نمى دهد(5)
    يا هست و پرده دار نشانم نمى دهد(5)



همهمه اى به پاست. خيل عظيم مشتاقان و دلباختگان حبيب خدا را مى بينم كه پروانه وار به گرد تربت پاكش پر مى زنند. ذهنم به روز وفات نبى اكرم اسلام(ص) پر مى كشد. انصار در سقيفه بنى ساعده گرد آمده اند. سعدبن عباده را با آن دستمال پيچيده بر سرش در گوشه اى نشانيده اند. مهاجران سر مى رسند. مردم را از اطراف سعد مى رانند. ابوعبيده چه مى گويد؟! كه كاش تنها به گوركنى اش مى پرداخت! اى گروه انصار، پيامبرخدا از ماست پس به جانشينى سزاوارتريم.

واى بر من، چه هياهويى به راه انداخته اند. القاب و افتخارات خويش را برمى خوانند. گويى رجزخوانى ميدان جنگ است، به همان شمايل جاهلى. چرا به هم ريخته اند. عمر بن الخطاب، ابوبكر و ثابت بن قيس چه مى كنند؟! پس على مرتضى(ع) كجاست؟ چرا اين چنين به جان هم افتاده اند با آن كه هنوز پيكر رسول خدا بر زمين است، هنوز صداى خوش ربيعة بن اميه از فراز مزدلفه و خيف به گوش مى رسد كه خطبه هاى رسول اللّه(ص) را در حجةالوداع مى خواند.

باز ذهنم پروازى مى شود، از صحراى جحفه مى گذرد. در غديرخم رسول اللّه(ص) را بر بلنداى فراهم آمده از جهاز اشتران مى بينم، دست على بن ابى طالب را گرفته است: «فمن كنت مولاه فعلى مولاه».

بر ستون حنانه تكيه مى زنم. مبهوت همهمه مهاجر و انصارم. مگر اينان حجةالوداع و ماجراى غدير را فراموش كرده اند كه بر سر جانشينى پيامبر اكرم(ص) به جان هم افتاده اند؟! على بن ابى طالب به كار غسل و كفن و دفن پيامبر است، كاش مى آمد و تفرقه را در نطفه مى خشكانيد! ابوعبيده چه مى كند؟ دامن ابوبكر را رها كن، بدعت مگذار، اى پير به تزوير افتاده برگرد. واى بر من وصيت رسول اللّه(ص) را ناديده گرفتند. و على مرتضى همچنان در پى كار دوست دست از تعلق دنيا شسته است. عبد الرحمن بن عوف از ابوبكر و عمر و على مى گويد، اگر چه نام ها را وارونه به زبان مى آورد امّا تذكار مناسبى است. گوش دل بازكنيد، چشم بيناى خويش بگشاييد، على را دريابيد.

منذر بن ارقم آن نام ها را تأييد مى كند، چه جمله زيبايى به زبان جارى مى سازد: «در ميان ايشان مردى است كه اگر خلافت را خواستار بود هيچ كس با او نزاع نمى كرد». امّا بشير بن سعد خزرجى كار را خراب مى كند. بشير نخستين بُزِ گله حماقت است، از جوى جاهليت و تحميق و تزوير مى پَرَد لاجرم ديگران هم به او تأسى مى برند و مى پرند. چه ولوله اى است! ديديد، او نيز پريد؟ اسيد بن حضير را مى گويم، چگونه به دنبال او رفت. وصيت رسول اللّه(ص) را ناديده گرفتند، تفرقه انداختند. ائتلاف گروه مقابل با وعده و وعيد دنيايى به هم عجين شده است. جنب و جوش اينان در جهت تثبيت و تعيين خلافت است، امّا در آن سوى ديوار، على(ع) همچنان به كار تغسيل و تدفين رسول خدا(ص) ادامه مى دهد. چه ياران خوبى در كنار او هستند: عباس بن عبدالمطلب، فضل بن عباس، خالد بن سعيد، مقدادبن عمرو، سلمان فارسى، ابوذر غفارى، عمار ياسر. چه با وفايند صحابه خاص رسول اللّه(ص)!

فضل بن عباس و اسامة بن زيد آب مى ريزند و على(ع) غسل مى دهد. دو جامه حجارى و يك بُرد يمانى كفن او كردند. على(ع) و عباس بن عبدالمطلب به قبرش داخل شدند. انصار فرياد كشيدند، چه مى گويند؟ آنها نيز نصيب خويش را مى طلبند. على(ع) به اوس بن خولى رخصت فرود آمدن مى دهد. هر سه درون قبر رسول خدايند. ابو عبيده گوركن، قبرش را كنده است و اينك در سقيفه بنى ساعده است. خاك گور چشم او را كور كرده است. به ظاهر چشم دارد امّا چشم دلش كور شده است. در هلهله و ولوله به دنيا افتادگان به دنبال جذبه دينار مى گردد. على(ع) كه در آن سوى ديوار به كار دل مى پردازد و فرصت يافتگان دنيادوست در اين سوى خانه به شور و مشورت خلافت نشسته اند. كم كم كفّه ترازوى عدالت به يك سو مى افتد. خالد بن سعيد احساس خطر مى كند. دامن على(ع) را مى گيرد، ملتمسانه رخصت بيعت مى خواهد و مى گويد: «به خدا قسم، در ميان مردم كسى سزاوارتر از تو براى جانشينى رسول خدا نيست».

على(ع) براى اين كه حجت را تمام كند مى گويد: «اعذوا على هذا محلّقين الرؤس؛ بامداد فردا به همين منظور با سر تراشيده نزد من آييد».

و من هزارو چهارصد سال بعد از آن واقعه مات و مبهوت به ستون حنّانه تكيه داده ام تا صبح فرا رسد. در انتظار صبح مى مانم تا ببينم ياران على(ع) چه مى كنند. سرانجام سپيده مى دمد، پنجه خورشيد مى تابد، پس چرا نيامدند؟ صحابه ومهاجر و انصار ومؤمنان نيامدند وقصه نيامدنشان تاابد ادامه مى يابد.

از بى تابىِ بى امان رؤيت جمال منير رسول اللّه(ص) آرام مى گيريم. زمان را شكسته ايم، در صف نماز مسجدالنبى آرامش مى يابيم. اذان و اقامه مؤذن به زمان بازِمان مى گرداند. رسول اللّه(ص) در همه جاى ذهنمان حضور دارد. خداى رسول اللّه(ص) چاره ساز است. آرام و مطمئن به جماعت مى شويم. دريا به دريا، مهاجر و انصار به تكبير ايستاده اند و نماز هر هجرانى را به وصل مى كشاند كه اللّه اكبر.

/ 69