شب مدينه
حديث قصه عشق تا پاسى از شب ادامه يافت و من در خلوت خودساخته آن شبِ خوشِ مدينه با پاى دل به تماشاى اماكن و مسجدها و معابر و ديدنى هاى مدينه رفتم. اين جذبات عظمى مرا به شب ستيزى بى منتهايى واداشت تا در كنار حرم پاك نبوى(ص) با شب بسازم و با شب بازى كنم كه:
شب وصال كه داند كه تا سحر چه شود
مگر كسى كه به زندان عشق دربند است (3)
مگر كسى كه به زندان عشق دربند است (3)
مگر كسى كه به زندان عشق دربند است (3)
بخت از دهان دوست نشانم نمى دهد
از بهر بوسه اى ز لبش جان همى دهم
مُردم ز اشتياق و در اين پرده راه نيست
يا هست و پرده دار نشانم نمى دهد(5)
دولت خبر ز راز نهانم نمى دهد
اينم همى ستاند و آنم نمى دهد
يا هست و پرده دار نشانم نمى دهد(5)
يا هست و پرده دار نشانم نمى دهد(5)