آغاز سفر
إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبارَكاً وَ هُدىً لِلْعالَمِينَ
فِيهِ آياتٌ بَيِّناتٌ مَقامُ إِبْراهِيمَ وَ مَنْ دَخَلَهُ كانَ آمِناً وَ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبِيلاً(1)
من در لابه لاى اوراق روزگار بسى سفر كرده ام، با ابن خلدون از ديار ملوك بابل و قبطيان تا سرزمين محصوره بنى حُسنويه و صامغان و اُحُد و خندق و بدر و حُديبيه و تبوك و مكّه سفر كرده ام.
با محمد بن جرير طبرى از سرزمين عاد و ثمود تا سوادِ كوفه زمان قرمطيان و مهبط وحى و غار حرا و ثور و چاه هاى شن گرفته بدر سفركرده ام.
با احمد بن ابى يعقوب از موطنِ شيث بن آدم تا سرزمين پادشاهان دهريه و آن گاه به محل جنگ هاى اُحُد و بنى قريظه و غزوات خيبر و حُنين سفركرده ام.
با ناصرخسرو قباديانى از بلخ و مرو و رى و اسيوط و اسوان و حلب و شامات تا يثرب و طائف و صحارى حجاز و كعبه و زمزم سفر كرده ام. و چون با نورالدين عبدالرحمن جامى از بلنداى كوه ابوقبيس جمال كعبه بديدم به يادِ روىِ تو ديدم:
به كعبه رفتم و آنجا هواى كوى تو كردم
چو حلقه در كعبه به صد نياز گرفتم
به موقف عرفات ايستاده ام به دعا
مرا به هيچ مقامى نبود قدرت گامى
طواف و سعى و حرم را به جستجوى تو كردم (2)
جمال كعبه تماشا به ياد روى تو كردم
دعاى حلقه گيسوى مشكبوى تو كردم
من از دعا لب خود بسته گفتگوى تو كردم
طواف و سعى و حرم را به جستجوى تو كردم (2)
طواف و سعى و حرم را به جستجوى تو كردم (2)
اين گردونه خودگردانِ تابلو نشانه هاى فرودگاه مهرآباد هم مثل همه جاى دنيا به يكباره به هم مى ريزد و حروف و اعداد را به سرعت برق و باد جابه جا مى كند تا فى المثل بنويسد: پرواز شماره 9501، مقصد جدّه، ساعت پرواز هشت و 45 دقيقه و لاجرم رشته افكار شيرين فراهم آمده را از هم پاره مى كند و حلاوت اين خيال منير را از ميان مى بَرَدْ و اين همه، حاصل فطرت جستجوگر آدمى است كه به هر صدايى گردونه چشم را به سويى مى چرخانَد و تمركز و تخيّل مطلوب را فداى تفحّص نابهنگام مى كند.
گذرنامه و بليت و برگه خروجى را آماده كردم و در آن صبح زود پاييزى در انبوه مسافر و مأمور گمرك و خدمه فرودگاه و نظميه و بدرقه كننده هضم شدم. مراحل بازرسى و اخذ كارت پرواز و ورود به سالن بعدى با تمام ويژگى هاى خاص خودش پايان يافت و نوبت خداحافظى فرا رسيد.
اين ديوار شيشه اى حد فاصل ميان سالن عمومى فرودگاه و سالن ترانزيت، مانع گفت و شنود مسافران و بدرقه كنندگان مى شد. بچه هاى كوچكى كه در آن صبح زود و سرد تهران، خواب را فداى سفارش سوغاتى كرده بودند از لابه لاى جمعيت دست تكان مى دادند. نقش عروسك با انگشتان دختركى روى شيشه شكل مى گرفت و دانه هاى اشك از روى گونه مادرى فرومى غلتيد. سرها اگرچه در سرماى پاييزىِ زمستان مانندِ تهران به سختى از گريبان بيرون مى آمد اما تا جايى كه ممكن بود به عقب مى چرخيد تا در آخرين لحظه ها به نگاهى پيوند بخورد. هُرمِ دهان پسرك زيبايى، شيشه را براى برادر بزرگترش مهيا كرده بود تا با انگشت نشانه بنويسد: بابا ابراهيم، اسباب بازى جنگى، اسماعيل!
سرانجام، استقرار در سالن آخرى فرودگاه با آن باند مه گرفته و هواپيماهاى خوابيده در زير بال هاى آهنين، آدم را به سفر و جدايى مُقرّ مى كند. هاله اى از غم جدايى با شور و حال سفر در هم مى آميزد، غمى كه از نوع غم هاى معمولى زندگى نيست؛ شايد اضطراب سفر، شايد هم نوعى شادى است كه با غم عجين شده باشد. هر چه هست گرمى مطلوبى دارد، تنور سينه را گرم مى كند، تعلّقات خاطر زمينى را از آدم مى گيرد، تار و پود وابستگى مذموم را از پاى آدمى باز مى كند، پر و بالش را توان پرواز مى دهد، آماده پروازش مى كند. كه پرواز به سوى كعبه مقصود در انتظار است.
جنب و جوش مسافران و حال و هواى رفتن، افكار آدمى را جهت مى دهد. اضطراب سفر و وهم و گمان ناخواسته با ياد اماكن متبركه فراموش مى شود. قداست حرمين شريفين ديگر جايى براى غم باقى نمى گذارد:
اگر غم لشكر انگيزد كه خون عاشقان ريزد
من و ساقى بهم سازيم و بنيادش براندازيم (3)
ديشب از اصفهان طورى حركت كرديم كه مستقيماً به فرودگاه مهرآباد بياييم. اتوبوس اگرچه مرتب و راحت بود اما مگر مى شود لحظه هاى اول سفر حج به خواب رفت، همه اش فكر و خيالِ زيارت و عبادت وذكر و دعاست. هر كسى به نوعى سرگرم است. يكى كتاب مناسك را به عدسى عينكش چسبانده و ديگرى براى دلش زمزمه عارفانه مى كند. در اين ميان حرفه اى ها تنها گروهى هستند كه توان دويدن را براى پايان خط نگه مى دارند و پشت چشمى گرم مى كنند. من خودم را جزء هيچ كدام ازاين گروه ها نمى دانم چرا كه تمام شب فكر مى كردم، بيشترش درباره تاريخ اسلام. مرغ سبكبال خيالم هر لحظه به گوشه اى پر مى كشيد: جنگ هاى صدر اسلام، فراز و نشيب تاريخ اسلام، مكّه و مدينه و كوه حرا و غار ثور و بيشتر از همه نخلستان هاى مدينه و كوفه زمان على(ع). آخر، تاريكى شب با نام على(ع) عجين شده است. هميان غذا و كوچه پس كوچه هاى مدينه و كوفه و بچه هاى بى سرپرست در شب، بيشتر تداعى مى شوند.
هنوز در سالن فرودگاه مهرآباديم و از گروه پرواز خبرى نيست. من اين سالن را بارها ديده ام اما مسافران اين پرواز با همه آنها متفاوتند. پرواز9501 جده حال و هواى مذهبى صِرف دارد. آدم ها انگار دست چين شده اند. جز تعدادى كه معلوم است به قصد تفريح يا تجارت آمده اند بقيه همه يكدستند. من هم به قول جلال آل احمد نمى دانم براى چه آمده ام.اين كتابچه وقايع نگارى هم در همين ساعت هاى اول، انگشت نماى جماعتم نموده است.
قافله سالار كاروان تنها كسى است كه عرقچين سفيد دستبافش را به سر نهاده و دسته عينك ذره بينى اش را در پشت گوش ها به زير عرقچين محكم كرده است، آخرْ سفر اُفت و خيز بسيار دارد و كار از محكم كارى عيب نمى كند. خانم مسنِ دستمال به دستى كه گهگاه دستى به روى ميزى يا لبه نرده اى مى كشد پيوسته در حال دعا و ذكر و صلوات است. مسافران اين پرواز با آنهايى كه به فرانكفورت و لندن و پاريس و كوآلالامپور و بمبئى و دوبى سفر مى كنند متفاوتند. خدمه سالن هم بخوبى آنها را مى شناسند و به هر بهانه اى التماس دعايى مى گويند. تازه جماعت به وجود تلفن هاى همگانى رايگان گوشه سالن پى برده اند و از سر و كول هم بالا مى روند تا در اين صبح زود و سرد تهران، دوست يا خويشاوندى را از خواب شيرين بيدار كنند و عموماً با شكسته نفسى عارفانه اى بگويند: «محتاجيم به دعا، اگر خدا بخواهد قسمت شما هم مى شود، ان شاء اللّه در مراجعت خدمت مى رسيم و...».
و سرانجام گروه پرواز با تفرعن خلبانانه خود از دَرِ كوچك كنار سالن عبور مى كنند و تلاطمى در جمع مى افتد. صف عبور از دروازه نهايى فرودگاه به سرعتِ برق و باد تشكيل مى شود. قافله سالار در جنب و جوش اداره امور است. در كنار دو تن از معاونان كاروان مى نشينم كه مثل من عجله اى به رفتن ندارند. هنوز در پى جمله مناسبى براى گشودن باب مذاكره ام كه معاون مسن تر و جاافتاده ترِ كاروان عينكش را جابه جا مى كند و مى گويد: «از اول صبح مشغول نوشتن هستيد، ان شاءاللّه قصد انتشار سفرنامه داريد؟» از قيافه و طرز صحبت كردنش معلوم است وظيفه هدايت امور شرعيه زائران را به عهده دارد و الحق هم مناسب است. نفر دوم كه حرف نزده مسؤوليت تداركات از جبينش مى بارد دستى به سر و رويش مى كشد و مى گويد: «اى آقا، مكّه و مدينه آن قدر شلوغ و گران است كه آدم فرصت يك زيارت ساده هم نمى كند، تمام روز بايد توى ميدان سبزى و بازار ميوه و سوق خواربار پرسه بزنى».
من هنوز فرصت صحبت كردن پيدا نكرده ام كه نفر آخر از دروازه نهايى سالن مى گذرد و مأموران پرواز، ما سه نفر را به عجله كردن دعوت مى كنند.
از پله هاى آخرينِ بوئينگ 747 كه نام «فارس» را بر سينه چسبانيده است مى گذريم. توقف كوتاهى مى كنم تا حالت زيباى دو كبوتر سپيد حرم را كه نوك بال هواپيما نشسته اند در دفترم ثبت نمايم. تبسم سرمهماندار هواپيما مرا در ميانه فارس مى نشاند تا از پنجره مه گرفته آن به «خوزستانِ» خوابيده در قلب ايران بنگرم كه با وقار بوئينگى اش در كنار باند فرودگاه مهرآباد آرميده است، خوزستان آرام است امّا فارس مى غرّد.
صداى سرمهماندار در بين صلوات جمعى مسافران گم مى شود كه مشخصات پرواز به جده را اعلام مى كند. سرانجام اين عقابِ سينه ستبرِ آهنين بال تكانى مى خورد و بال ها را مى گشايد و به هوا مى پرد و در حالى كه پاها را به زير شكم مى كشد سينه ابرها را مى شكافد و اوج مى گيرد.
حاج عباس مرا به صندلى كنار پنجره دعوت مى كند تا وقايع نگارى هوايى ام وجهه نيكوترى پيدا كند و حاجى هم از ثواب آن بهره اى گيرد. اما ارتفاع 36هزار پايى يعنى حدود دوفرسنگى زمين جايى نيست كه از پنجره هواپيما بتوان چيزى براى نوشتن پيدا كرد، الّا اين كه آدم به ياد تاجِ برجِ شهر كوآلالامپور مى افتد كه 421 متر ارتفاع دارد و در آن بالاى بالا، شهرِ زيبا و جنگلى و استوايى كوآلالامپور به شكل بسيار زيبايى ديده مى شود.
علاوه بر اين، خطوط سپيدرنگ زير پايمان كه گاه به گاه ظاهر مى شود و رنگ مى بازد حكايت از عبور و مرور هواپيماهاى خطوط داخلى مى كنند و تيزى نوك كوه ها يا اوتاد الهى چنان به آسمان پنجه كشيده اندكه گويى ميخ هاى ستبر روزگارندو وارونه برزمين كوبيده شده اند. ابرها چون سحاب بهشتى در مخملستانِ شيرى رنگِ فرازكوه هاوصحارى برلطافت وزيبايى آسمان مسيرمان مى افزايند و اينها همگى نشان و نشانه اى از عظمت خلقت الهى اند و از بالاىِ بالاى ابرهاى تسبيح گوى كه زمين را مى نگرى بى اختيار لفظ شريف اللّه اكبر را به زبان دل زمزمه مى كنى و آن گاه آيه هاى نور را از فراز كوه ها مى خوانى كه:
وَ الْجِبالَ أَوْتاداً (4)
وَ إِذَا الْجِبالُ سُيِّرَتْ (5)
وَ الْجِبالَ أَرْساها (6)
و آفتاب عالمتاب از پنجره سمت چپ، پنجه تيز خود را به چشم بيننده مى كشد تا توان خيره شدن را از او بگيرد.
قافله سالار به محض بستن كمربند پرواز، سر را در شيار دو صندلى جاسازى كرد و از فرط خستگى به خواب قيلوله رفت. مهمانداران با شنيدن فرمان مخصوص به تلاطم افتادند و مثل مورچه هاى باركش كه دركشيدن دانه تعجيل بسيار دارند، بسته هاى صبحانه را از انبارك هاى زير ستون ها بيرون كشيدند و هر يك، قسمتى از هواپيما را عهده دار شدند. سر و صداى پذيرايى كه تمام شد نوبت وارسى محتويات جيب و كيف و ساك دستى رسيد تا به اوراق و اسناد و وجوهات به هم ريخته در مراحل پرواز سر و سامانى داده شود و از همه بالاتر دلارها و ريال هاى سعودى در مكان مناسبى جاسازى گردد. رؤيت اسكناس هاى بيگانه مرا به ياد تجارت هفته پيش انداخت كه چطور دلارِ فراهم آورده براى اين سفر زيارتى - تحقيقاتى را يكشبه به باد فنا دادم و وجه ريال شده آن را به حساب شركت تعاونى ناشران ريختم تا بعد از يك سال دوندگى در نوبت خريد هفتاد بند كاغذ قرار گيرم و اگر خدا بخواهد دو كتاب «اركان ادب پارسى» و مجموعه شعر «قرابه خورشيد» را چاپ كنم و صد البته در اين سفر روحانى، فارغ البالِ خريد سوغات و چانه زنى با فروشندگان عرب زبان و شنيدن لفظِ مردم فريب «اَنتَ مُعلّم» و اتلاف وقت در بازار ابوسفيان گردم و به گفته حافظ:
نقد دلى كه بود مرا صرف باده شد
قلب سياه بود از آن در حرام رفت!
قلب سياه بود از آن در حرام رفت!
قلب سياه بود از آن در حرام رفت!
هواپيماى بوئينگ 747 سفينه غول پيكرى است كه بالاخانه اى در مجاورت كابين خلبان دارد و حدود 35 نفر مسافر، ظرفيت آن قسمت است. گروه مراقبت پرواز كه سه جوان اهل مطالعه و خوش برخورد بودند مرا به كسوت وقايع نگاران بديدند و به بالا دعوت نمودند تا كتاب سفر حج كامل تر شود. چند لحظه پشت سر خلبان ايستادم ولى تعدّد سرسام آور تكمه ها و آمپرمترها و علايم سبز و سرخ و مكالمه و محاوره با برج و عمليات هدايتِ هواپيما چنان به سرگيجه ام كشانيد كه روى صندلى نشستم. نمى دانم بالاى كوه هاى فارس يا جاى ديگرى بوديم كه پرنده عجولِ آهنين بال به افت و خيز هوايى افتاد و در اين حالت، تنها پناه بردن به ملجأ اصلى و پناهگاه راستين آدم را از هراس و دلهره آرام مى سازد كه:(إِذَا السَّماءُ انْشَقَّتْ وَ إِذَا الْأَرْضُ مُدَّتْ)(7).
در قسمت اصلى هواپيما حدود چهارصد مسلمان زائر خانه خدا تقريباً همگى در خواب قيلوله اند در حالى كه هواپيما لحظه به لحظه به جده يعنى قدمگاه نخستين حجاج بيت اللّه الحرام نزديك مى شود. دفتر و دستكم را در شيار ميان دو صندلى جا مى دهم تا من هم از ثواب جماعت برخوردار شوم و پشت چشمى گرم كنم كه خيل خيال به ذهنم هجوم مى آورد. نمى دانم حاصل اين قلم فرسايى وقت و بى وقت است يا چيز ديگرى. فكر بال مى كشد و به خيال تبديل مى شود و كم كم وهم انگيز مى گردد. شيرينى و تلخى، هيجان و اضطراب، بدجورى به جان آدم چنگ مى اندازد. انگار افكار درهم آدمى آزاد و بى پروا در كوچه پس كوچه هاى اصفهان سرگردان است، پيش دوستان، در اتاق هاى بخش قلب بيمارستان خورشيد و حتى در صحنه خداحافظى ديشب و نَمِ محبت آميز چشمان رضا و دست تكان دادن هاى كنار اتوبوس. ولى زندگى مجموعه اى از همين خيال هاى شيرين و تلخ است و شايد هم مجموعه اى از اين خواب هاى طلايى، و من به پنجه تنيده بر تار و پود دلم پنجه انداخته ام تا خيال وهم انگيز حيات سپنجى را به حلاوت مطلوب جلوه هاى منير رؤيت حريمِ حرمينِ شريفين مبدّل سازم ولى مگر:
رود به خواب دو چشم از خيال تو هيهات
بود صبور دل اندر فراق تو حاشاك (8)
بود صبور دل اندر فراق تو حاشاك (8)
بود صبور دل اندر فراق تو حاشاك (8)
ساعتى از پرواز مى گذرد كه گويى در آسمانِ صحارى كويرى ميانه كويت و عربستان در پروازيم، ولى خلبان حتى يك بار موقعيت هواپيما را اعلام نمى كند و در عرف متعارف فى المثل نمى گويد: «اينك از شرق آبادان به طرف غرب كويت در حركتيم و تا دقايقى ديگر از شمال عربستان به آسمان شهر نفتى حجاز يعنى ظهران مى رسيم و دماى هواى بيرون هواپيما 45- درجه و هواى فرودگاه جده 25+ درجه سانتيگراد است» امّا اگر در راه فرانكفورت بوديم مسلماً درياى سياه را نشان داده بود.
ما در اين گفتگو كه سرانجام طلسم بلندگوى سفينه شكسته مى شود و مهماندار، بستن كمربندها را توصيه مى كند و پرنده آسمان گرد ما نيز سينه اى به مخمل ابرها مى سايد و چندصد مترى خود را پايين مى اندازد كه به هر حال در آسمان جده ايم و شيخ الشيوخ پرواز، سكانِ هواپيما را به پايين چرخانده است. هواپيما، آهسته آهسته و به شيوه عصا زدن پدربزرگ ها و با وقار فرود آمدن عقاب، بال هاى خود را تكانى مى دهد و زاويه آن را مى شكند و كم كم بال ها را به پهلو مى چسباند تا به زمين نشيند و هُرم دهان گداخته خود را نيز فرو نشاند و در گوشه اى از اين خاك مقدس آرام گيرد.
اين سهولت سفر، آدم را به ياد ناصرخسرو قباديانى مى اندازد كه حدود هزار سال پيش، فاصله بلخ و مرو و رى تا شامات و طائف و مكّه و مدينه را با پاى پياده طى كرد و بدين منظور حدود هفت سال در بلاد حجاز و شام و مصر باديه گردى نمود و به جوامع درآمد و در مدرسه ها حاضر شد و سرگردانى ها كشيد و وعظها نمود و شعرها سرود و زيارت ها كرد تا سرانجام حج نمود و به موطن بازگشت و او حج اكبر نموده بود. و ما اينك با اين همه تداركات و امكانات و برنامه ريزى و خدم و حشم تنها به حج اصغر مى رويم آن هم اگر مقبول افتد كه:
ثواب روزه و حج قبول آن كس برد
كه خاك ميكده عشق را زيارت كرد(9)
كه خاك ميكده عشق را زيارت كرد(9)
كه خاك ميكده عشق را زيارت كرد(9)