مشعر الحرام - ز ملک تا ملکوت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ز ملک تا ملکوت - نسخه متنی

اسدالله بقایی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مشعر الحرام

مشعر دره اى است به طول تقريبى چهار كيلومتر و اين، معبرِ هميشه و همواره حاجيان تمامى طول تاريخ است. در اين محدوده محصور در كوه هاى اطراف، تو بايد وقوف نمايى، مهيا شوى، خود را مجهز نمايى، مسلّح كنى، جسم و جان را يكسويه سازى، تعلّقات خاطر را به سويى ريزى، پاك و منزه و آماده شوى. تو در شبِ مشعر كار روز خواهى كرد. با شبِ مشعر، شب زنده دارى مى كنى. شبِ خوشِ مشعر معراجى ات مى كند، از خود برونت مى آورد. از خويش مى گذرى، هجرت مى كنى، پرواز مى نمايى، عاشق مى شوى و تو با وصال يار هر تعلّقى را فرو مى ريزى. در تاريكى و شب مشعر از بندهاى زمينى آزاد مى شوى. در تاريكى مشعر به نور واقعى مى رسى، هرچه نور و بينش و دانش و تعيين و ذكر و حمد و شكر و تحيّت و اميد و آرزوى ثواب است درمى يابى.

مشعر نه زمان و نه مكان است، ماندگارى ندارد. در زمان و در مكان نمى مانى، مى آيى كه بروى، مى آيى كه مجهز شوى. مشعر، يك معجون به هم پيوسته است. در مشعر، وقوف و حركت با هم معنا پيدا مى كند. مشعر، ميانه راه بازگشت به كعبه است، نه وقوف كامل و نه حركت دايم. در مشعر تنها بايد آماده شوى. مجهز كه شدى بايد بروى. مقصد جاى ديگرى است. در مشعر بايد نفسى تازه كنى و به ميدان روى. در مشعر به پا مى خيزى. قطار فشنگ فردا را جابه جا مى كنى، دانه هاى سنگريزه مناسب جنگيدن فراهم مى كنى. نه بزرگِ بزرگ، نه كوچكِ كوچك، درست به همان اندازه لازم، به قدر كفايت، به شيوه جنگاوران، 49 عدد فشنگ جنگى مناسب. قطار فشنگت را كه پر كردى خاطرت آسوده مى شود. باز هم تأملى مى كنى، ترديدى به جانت مى افتد. اگر گلوله اى به خطا رود؟! بايد ترديد را بشكنى، در كار بزرگ نبايد مردّد باشى. دشمن كه ساده نيست، پس گلوله هاى بيشترى لازم است. تسليحات جنگى كامل ترى آماده مى كنى. سه خشاب هفت گلوله اى ديگر تدارك مى بينى. بيست و يك تير جنگى اضافى، حالا ديگر خيالت آسوده است. فردا جنگ بزرگى در پيش دارى. با كه، با چه كسى؟ خيال و وهم جنگيدنِ فردا رهايت نمى كند. شيطان! اما مگر شيطان آرام مى نشيند كه تيربارانش كنى؟

حمله مى كند، با دَمِ اهريمنى خويش، با نفير دژخيمى اش. هرچه باشد او شيطان است، استاد است، راه و چاه وسوسه را مى داند، كارآزموده است. باز به فكر فرو مى روى: اگر فردا به من بتازد، اگر جنگ به كامم نگردد، اگر شكست خوردم، واى اگر شيطان حمله كند چه چاره كنم؟ ترديد به جانت مى نشيند. با خود كنار مى آيى. به تفكر و تأمل مى نشينى. شيطان را تعريف مى كنى. خصوصيت هاى او را بازگو مى كنى... واى، پس شيطان اين است؟! چه ويژگى هاى آشنايى دارد! چه شمايل متعارفى دارد و چقدر خودمانى است! اگر چنين باشد كار فردا مشكل مى شود. در تاريكى مشعر تو صميمى تر با خود نجوا مى كنى. حالا كه مشخصه هاى شيطان را برشمردى، شناخت او آسان مى شود. در دقايق نخستينِ نبرد او را هدف قرار مى دهى، تيربارانش مى كنى، تيرهاى اضافى را هم به او پرتاب مى كنى، دودمانش را بر باد مى دهى. شب مشعر، شب حسّاسى است. با تو بازى مى كند. بايد در اين شب بزرگ خود را دريابى. همهمه اى به پاست. در تاريك- روشن شب كسى به كسى نيست. همه با خود درآميخته اند، از خود شروع كرده اند؛ از خود نيز بايد آغاز نمود، از درون راه را گرفت و پيش رفت.

با چراغ منير معرفت خواهم آمد در عرفاتْ با زاد توشه حج اصغر و راه از كعبه دلِ آدمى آغاز مى شود. بايد دل را صفا داد، بايد به پيشواز عشق شتافت و مشعر، وعده گاه تجلى دل عشاق است. تو با شب مشعر مى سازى، با سپيدى و سياهى اش مى آميزى، با هياهو و سكوتش الفت مى گيرى، با شكوه و عظمت و بزرگى اش پيش مى روى، پيش مى روى تا شب را به جامه دانِ سياهى شبانه پنهان كنى، پيش مى روى تا فجر صبح صادق طالع شود. و تو در شبِ مشعر به كار روز بودى، اينك سپيدى صبح بر تو طالع شد. در مدت عمر هر چه كردى پيش آر! در حيات سپنجى هر چه اندوختى به كار نبرد امروز گير! در مشعر نمايش عملكرد حياتت را بازى نمودى و حالا زمان درگيرى است، حالا به جنگ مى روى. از مشعر هم بايد بگذرى، ماندن معنا ندارد. سپاهىِ تدارك شده بايد به پيش تازد. زمان چندانى هم ندارى. در تاريك و روشن صبح بايد بگذرى. آداب ميدان نبرد جارى است. بعد از طلوع آفتاب، وقتى هوا روشن شد، نه روشنِ روشن. اگر در تاريكى ميانه شب بگذرى زود است. در مشعر، زمان، شمارش معكوس مى گيرد. در همان دقايق مطلوب و مناسب بايد بگذرى و اينك تنگه مشعر به سپيدى صبح مى نشيند. فوج فوج احراميانِ موحّد از دشت سپيد عرفان و صحراى بى كران شعور به وادى منى مى ريزند. سپاه عظيم عشق پنجه در چنگال تعقّل مى زند، گويى شعورِ در معرفت نشسته پيشين، هيبت و شمايل عاشقانه مى گيرد. و اين قطرات كوچك به هم پيوسته با شور و سرمستىِ دولت عشق به اقيانوس عظيمى مبدّل مى گردد. درياى انسان هاى سپيدپوش از دشت معرفت به صحراى تعقّل آمده اند و اينك آگاه و مشتاق از وراى معبر مشعر مى گذرند تا به نور پيوندند. اين قطراتِ باران، رنگين كمانى تا دل خورشيد مى سازند:




  • چو ذره گرچه حقيرم ببين به دولت عشق
    كه در هواى رخت چون به مهر پيوستم (3)



  • كه در هواى رخت چون به مهر پيوستم (3)
    كه در هواى رخت چون به مهر پيوستم (3)



/ 69