در تدارك احرام
چهار بعدازظهر هتل الافندى: در يكى از اتاق هاى مشرف به مسجدالنبى خود را براى رفتن از مدينه آماده مى كنيم. وقتى خانه را به صاحبخانه دادى معنايش وداع است. غم جانكاهى به ذهن و جانمان نشسته است. دقايق سنگين و دشوارى را سپرى مى سازيم. هر لحظه به كنار پنجره مى آييم و نگاهى به گلدسته هاى مسجدالنبى مى كنيم. احرام را از چمدان سفر بيرون آورده ايم. انگار لباس رزم به تن مى كنيم. رزم با خويشتن خويش، با اين همه تفاخر و تكبر ساليان حيات، با خودخواهى و منيّت هاى ايام سپنجى! احرام، لباس تمرين است. آدم را با لباس آخرت آشنا مى كند. پوشيدن احرام را تجربه مى كنيم. كار چندان ساده اى هم نمى باشد. حالا بعد از گذشت بيش از اربعينى از حيات براى پوشيدن ساده ترين لباس به مشكل افتاده ايم، دو تكه پارچه سفيد و ساده؛ مثل بچه هاى ناوارد.وقتِ چندانى نداريم. لرزش ملايمى به جانمان افتاده است. احرام را بالا و پايين مى كنيم. سرانجام قرارى مى گيرد. از هم اكنون بايد تمرين كنيم. آيينه، شيطنت مى كند. به هر طرف نگاه مى كنيم ناخودآگاه نگاهمان به آيينه برمى گردد. اما ما در تمرين هستيم، بايد نگاه نكردن را تمرين كنيم. وقتى نگاه به آيينه ممنوع مى گردد، دزديده در آن مى نگريم. يك فطرت اجتناب ناپذير با وجودمان عجين شده است. در اين لحظه هاى اول، خود را گم كرده ايم. امّا هر چه هست زود به آن انس مى گيريم، با سپيدى اش مى سازيم، بايد با آن كنار بياييم. از اتاق كه بيرون مى آييم وضع عوض مى شود.اين مَنِ تنها نيستم كه احرام پوشيده ام، ديگران هم هستند. «من» با ديگران به هم مى آميزد. در حج، «من» معنا ندارد. همه با هم همه مى شوند. در جمع، «من» معناى تازه اى مى گيرد. اينجا «ما» معنا دارد. قطره ها به هم مى پيوندد، دريا مى شود. درياها سر به هم مى آورد، اقيانوس مى گردد. سپيدِ سپيد، يكدستِ يكدست، زلالِ زلال، همه به هم مى پيوندند. تنهايى را احساس نمى كنند، به دريا رفته اند. دريايى شده اند. به دلِ دريا زده اند. به سيل افتاده اند، بيقرارِ بيقرار:
من خسِ بى سر و پايم كه به سيل افتادم
خودت آموختيم مهر و خودت سوختيم
با برافروخته رويى كه قرار از ما برد(1)
او كه مى رفت مرا هم به دل دريا بُرد
با برافروخته رويى كه قرار از ما برد(1)
با برافروخته رويى كه قرار از ما برد(1)
اى كه مهار مى كشى صبر كن و سبك مرو
كز طرفى تو مى كشى وز طرفى سلاسلم (2)
كز طرفى تو مى كشى وز طرفى سلاسلم (2)
كز طرفى تو مى كشى وز طرفى سلاسلم (2)
بر درختى كاشيان مرغ تست
اين طناب خيمه را بر هم مزن
خيمه توست آخر اى سلطان مكن (3)
شاخ مشكن مرغ را پرّان مكن
خيمه توست آخر اى سلطان مكن (3)
خيمه توست آخر اى سلطان مكن (3)