در تدارك احرام - ز ملک تا ملکوت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ز ملک تا ملکوت - نسخه متنی

اسدالله بقایی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید












در تدارك احرام

چهار بعدازظهر هتل الافندى: در يكى از اتاق هاى مشرف به مسجدالنبى خود را براى رفتن از مدينه آماده مى كنيم. وقتى خانه را به صاحبخانه دادى معنايش وداع است. غم جانكاهى به ذهن و جانمان نشسته است. دقايق سنگين و دشوارى را سپرى مى سازيم. هر لحظه به كنار پنجره مى آييم و نگاهى به گلدسته هاى مسجدالنبى مى كنيم. احرام را از چمدان سفر بيرون آورده ايم. انگار لباس رزم به تن مى كنيم. رزم با خويشتن خويش، با اين همه تفاخر و تكبر ساليان حيات، با خودخواهى و منيّت هاى ايام سپنجى! احرام، لباس تمرين است. آدم را با لباس آخرت آشنا مى كند. پوشيدن احرام را تجربه مى كنيم. كار چندان ساده اى هم نمى باشد. حالا بعد از گذشت بيش از اربعينى از حيات براى پوشيدن ساده ترين لباس به مشكل افتاده ايم، دو تكه پارچه سفيد و ساده؛ مثل بچه هاى ناوارد.

وقتِ چندانى نداريم. لرزش ملايمى به جانمان افتاده است. احرام را بالا و پايين مى كنيم. سرانجام قرارى مى گيرد. از هم اكنون بايد تمرين كنيم. آيينه، شيطنت مى كند. به هر طرف نگاه مى كنيم ناخودآگاه نگاهمان به آيينه برمى گردد. اما ما در تمرين هستيم، بايد نگاه نكردن را تمرين كنيم. وقتى نگاه به آيينه ممنوع مى گردد، دزديده در آن مى نگريم. يك فطرت اجتناب ناپذير با وجودمان عجين شده است. در اين لحظه هاى اول، خود را گم كرده ايم. امّا هر چه هست زود به آن انس مى گيريم، با سپيدى اش مى سازيم، بايد با آن كنار بياييم. از اتاق كه بيرون مى آييم وضع عوض مى شود.

اين مَنِ تنها نيستم كه احرام پوشيده ام، ديگران هم هستند. «من» با ديگران به هم مى آميزد. در حج، «من» معنا ندارد. همه با هم همه مى شوند. در جمع، «من» معناى تازه اى مى گيرد. اينجا «ما» معنا دارد. قطره ها به هم مى پيوندد، دريا مى شود. درياها سر به هم مى آورد، اقيانوس مى گردد. سپيدِ سپيد، يكدستِ يكدست، زلالِ زلال، همه به هم مى پيوندند. تنهايى را احساس نمى كنند، به دريا رفته اند. دريايى شده اند. به دلِ دريا زده اند. به سيل افتاده اند، بيقرارِ بيقرار:




  • من خسِ بى سر و پايم كه به سيل افتادم
    خودت آموختيم مهر و خودت سوختيم
    با برافروخته رويى كه قرار از ما برد(1)



  • او كه مى رفت مرا هم به دل دريا بُرد
    با برافروخته رويى كه قرار از ما برد(1)
    با برافروخته رويى كه قرار از ما برد(1)



غروب پرجاذبه و پرهيجانى است. در سالن هتل همهمه اى به پا شده است. سپيدپوشانِ سبكبال به تلاطم افتاده اند. تنها اين چمدان هاى وسايل شخصى دست وپاگيرند. اين هميان هاى مظاهر مادى و زمينى را هم بر صندوق اتوبوس مى سپاريم. آرام مى شويم، سبكبال و آماده سفر مى گرديم. تا دقايقى ديگر مدينه را ترك خواهيم كرد، اما غم جدايى از مدينةالرسول سينه مان را مى فشارد. از سويى جذبه پرجاذبه حرم پاك نبوى پايمان را در زنجير گرفته است از سوى ديگر شور و حال احرام و ميقات و پر كشيدن به سوى كعبه مقصود هوايى مان كرده است:




  • اى كه مهار مى كشى صبر كن و سبك مرو
    كز طرفى تو مى كشى وز طرفى سلاسلم (2)



  • كز طرفى تو مى كشى وز طرفى سلاسلم (2)
    كز طرفى تو مى كشى وز طرفى سلاسلم (2)



در هيچ زمان و هيچ جاى دنيا چنين حالتى به آدم دست نمى دهد. ماندن و رفتن يك معنا دارد. هم مى خواهى بمانى هم مى خواهى پرواز كنى. مثل بچه هاى دبستانى به فكر امتحان افتاده ايم. آخرين سؤال هاى مبهم را با ديگران در ميان مى گذاريم. احرامم را درست بسته ام؟ كفش و كمربندم مناسب است؟ پاسخ ها همه از روى بى توجهى است. كسى به كسى نيست. همه سَرِ خويش گرفته اند. وانفسايى به پا شده است. چهره ها هم به سادگى قابل تشخيص نمى باشد. دوستان از كنار هم مى گذرند و يكديگر را نمى شناسند. پدر و پسر، مادر و دختر، كم كم همه از ياد آدم مى روند، تنها عشق مى ماند، تنها عشق جلوه مى كند، تنها عشق به كالبد تهى آدمى مى بارد، تنها عشق طالع مى شود. در اين دقايق خوش، آدم احساس مى كندكه ديگر خالى نيست، پر هم كه نباشد تهى نيست. ولوله اى به پاست. وصف آن هم آسان نمى باشد. قلم در اين وانفساى سرشار از شور وحال از هم مى شكافد، بر كاغذ مى ماند. اصولاً كاغذى در كار نيست هر چه هست جهت او و سوى اوست.

حالا بايد به صُوَرِ ظاهرى حيات، بُعد معنوى بخشيد، تمرين معنويت نمود، از مُحرّمات و ممنوع شده ها و هر آنچه عمرى عادت ديرينه مان گرديده اند درگذشت. زمان هم با آدم بازى مى كند. لحظه ها ارزش خاصى پيداكرده اند و باز تمرين خوددارى از محرّمات و باز اين آيينه وسوسه گر. به هر حال بايد از عطر و بوى خوش رياحين درگذرى، بايد از مظاهر زيبا وفريباى اطرافت چشم پوشى. اى مفتخر به كسوت احرام، بايد روح را صيقل دهى، آيينه خودبينى و منيّت را بشكنى، عطر تفاخر و تكبّر را برزمين ريزى. تنها همين كافى نيست، بايد به مراتب بالاتر روى، بالايى شوى، جولان دهى، پرواز نمايى، بيشتر از اينها خدايى شوى، ايثاركنى، جهاد نمايى. سخت است اما سختى آن را مايه راحتى روح قراردهى، آسمانى شوى. از عطر و آيينه گذشتى. زهى توفيق، خود را فراموش كردى باز هم پيش رو. از اذيت و آزار درگذر، حتى گياهان را حرمت دار، مرغ و شاخه و ريشه و رگ و پوست جانداران و گياهان را در امان دار، شاخه مشكن، مرغ را پرّان مكن:




  • بر درختى كاشيان مرغ تست
    اين طناب خيمه را بر هم مزن
    خيمه توست آخر اى سلطان مكن (3)



  • شاخ مشكن مرغ را پرّان مكن
    خيمه توست آخر اى سلطان مكن (3)
    خيمه توست آخر اى سلطان مكن (3)



پله پله بالا رو، مراتب ارتقا تا حريم حرم امن الهى را بپيما. پرنده و چرنده و خزنده را ايمن دار. هَوَسِ لذات فطرى را در سينه بكش. چهره خود را مياراى. جنگ و جدال و مفاخره مكن. سلاح و آلات جنگى ات را به سويى نه. سر و رويت را با حجاب پوشش مده تا آفتاب بى واسطه بر آن بتابد. پنجه ها و بلندى پاهايت را رها ساز. زيور و جواهرات را از خود دور ساز. سر مپوشان، مو مزن، سايه مگزين، انگشتان را پيرايش مكن، عضوى از اعضاى بدن را نيشتر مزن، دندان ها را از همنشينى هم محروم مكن و تو اى ماهِ منيرِ نخشب، چهره خويش به پرده حجاب مگير كه زيباترين صورت ها را در مقابل دارى و تو اى احرام پوشِ سپيداندامِ خوش منظرِ يك لاقباىِ دستارى، به اين موهبت و جلوه نيكو ببال و بر باليدن، چاشنى مفاخره مزن كه در احرامى!

/ 69