دالان عشق
به سعى بيهده ما را صفاى دل ندهندچو در حضور تو بودم دلم صفايى كرد(14)
اين لحظه هاى آخر اقامت در خاك عربستان همه اش هيجان و حزن و جنب و جوش سفر است. ياد مسجدالحرام و كعبه و صفا و مروه و زمزم و عرفات و مشعرالحرام و منى و قربانى و رمى جمرات و طواف و نماز و راز و نياز و ابراهيم و اسماعيل و هاجر و آدم و شيث و قصى بن كلاب و هاشم و محمد مصطفى(ص) و على مرتضى(ع) و... آدم را رها نمى كند. در بين همه يادها، طواف كعبه و اين حكم كه در هفت شوط طواف، تنها مقابل را مى نگرى و راست و چپ و پشت سر حرام است عجب به جان آدم مى نشيند. در اين طواف بايد تنها جهت مقابل را دنبال كنى، هدف را تماشا كنى، تنها به او فكر كنى، آن را دنبال نمايى، خود كعبه هم وسيله است، در طواف، نگريستن به خانه خدا هم تو را از ياد خدا بازمى دارد. هيچ چيز جز او، هيچ حركتى الا حركت به سوى او، هيچِ هيچِ هيچِ الا هو، الا او. و در اين طواف، خيل عظيمى از احرام پوشان در هم حلّ مى شوند. زن، مرد، كوچك، بزرگ، سياه، سفيد، ايرانى، سودانى، همه در هم هضم مى شوند. در طواف، پوشيدن روى و چهره زنان نيز معنا ندارد. وقتى به يك سو نگاه مى كنى، شانه به شانه هر كس كه باشى روى او را نمى نگرى، نبايد هم ببينى، همه چيز مردود است الا وجه اللّه و صورت خدا نيكوترين است.در طواف، رودرروى جمال جميل مطلق ايستاده اى، نه ايستاده كه به سوى او نيز مى روى، نه رفتن كه به سوى او مى دوى، پس ديگر چهره ديگران براى تو چه معنايى دارد. طواف احراميان ديدن خداست و از طواف كه فارغ شدى نماز طواف در پشت مقام ابراهيم كه نيكومكانى است در تمامى عالم، و درب كعبه و حجرالاسود و تمامى كعبه را در برابر دارى. پس آن گاه با صفاى دل و با پاى دل به كوه صفا مى روى كه باصفاترين مكان عالم است و چون از باب الصفا گذشتى و پاى دل را به همگامى دل نيت دارِ جهت گرفته بر سنگ صفا ساييدى و در دالان عشق به كوه مروه نگريستى و سراب دامنه آن را به كام اسماعيل ريختى و به اميد يافتن جرعه اى آب، هاجرصفت به مروه رفتى و در بين راه، هول دره و بيم راه و اضطرابِ يافتن آب و غم رها كردن اسماعيل وجودت را پر كرد و هروله وار چهل گام دويدى و دويدنت نه دويدن بود و نه آهسته رفتن كه ميانه اين دو شيوه هروله كردى يعنى نوك پنجه پا را به زمين ساييدى و حركت را به درخت زندگى پيوند دادى و سرانجام كه هفت مرتبت عشق را به پايان بردى ديگر در صفا نبودى و مروه تو را از پايان راه خبر داد. زمانى كه تقصير كردى و شعرى از گيسوانت را تراشيدى و از احرام بيرون آمدى و به زمزم پرداختى، آن گاه درمى يابى كه وداع با مكّه و كعبه و مسجدالحرام كم از قربانى شدن در مناى عشق نيست و حالا كه بايد قربانى شوى به زمزم رو، از چشمه جوشان آن جرعه اى نوش و به زمزم مى شوى و همقران اين زمان مبارك كه حج كرده اى از زلال زمزم مى نوشى و تشنه كامى ايام را به آن فرو مى نشانى و دريادلى مى كنى كه سعى تو از سراب گذشته است و مايه حيات جوشيده است:
دل را به موج زمزم عشقت سپرده ايم
دريادلى نگر به كجا مى رود دلم
دريادلى نگر به كجا مى رود دلم
دريادلى نگر به كجا مى رود دلم
هاجرصفت به چشمه خورشيد رفته جان
عيسى نفس به باد صبا مى رود دلم
عيسى نفس به باد صبا مى رود دلم
عيسى نفس به باد صبا مى رود دلم
اى حلقه نشين كعبه برخيز
چنگى زن و داد دل از او گير
در حلقه چو حلقه مى كنى دست
عاشق شده اى ز حلقه مگريز(15)
بر دامن دلستان درآويز
زين دلبرِ دلكشِ دل انگيز
عاشق شده اى ز حلقه مگريز(15)
عاشق شده اى ز حلقه مگريز(15)