دین و علوم تجربی، کدامین وحدت؟!

سیدمحمد سلیمان پناه

نسخه متنی -صفحه : 27/ 10
نمايش فراداده

نكته ديگر آنكه، احترامي كه بسياري از حاميان دين در بحث تعارض علم و دين نسبت به علم نشان مي‏دهند لازمه‏اش پذيرش عصمت علم است. حال آنكه علم، وحي منزَل نيست تا مصون از خطا باشد. چه شده است كه ما مي‏خواهيم وحي منزل (دين) را با علم سازگار سازيم، علمي كه مصداق خارجي‏اش منزّه نيست و امكان تنزيه آن با حفظ چارچوب موجودش وجود ندارد. اين پندار كه علوم مي‏توانند يقيني و دور از خطا باشند پندار صحيحي نيست، اگر اين چنين است فرض تعارض حقيقي بين دين و علم از ديدگاهي معرفت‏شناسانه فرض غلطي است.

به علاوه اصولاً علوم تجربي علومي تماميت‏خواه شده‏اند و عملاً تحمل هيچ رقيبي، حتي متواضع‏ترين آن را نخواهند داشت مگر از طرقي غيرمعرفت‏شناسانه اين مسأله حل شود. نبايد از ياد برد كه ماهيت رقابت علوم تحصّلي با غير خود، سياسي است نه معرفتي؛ معرفت‏شناسي روپوشي بيش بر چهره سياسي اين مبارزه نيست. به عبارت ديگر، هر امر ديگري كه در اين هدف با آنها مشترك باشد رقيب است و بايد از صحنه خارج شود، اين اشتراك در هدف است كه علت رقابت است و حل اين رقابت تنها از طريق سياسي با ارائه مبحثي جايگزين كه جذّابيت‏هاي سياسي لازم را داشته باشد از طريق دين امكان‏پذير است وگرنه تا علوم تحصّلي بتوانند جذّابيت سياسي خود را حفظ كنند احتمال استمرار اين تعارض قوي خواهد بود. البته لازم به تذكر است كه اين ديدگاه و برداشت از مسأله رابطه دين و علم برداشتي است فوكويي و ملهم از مبحث‏شناسي او.

نتيجه‏اي كه پيشنهاد مي‏شود اين است كه بهتر است از برخورد معرفت‏شناسانه با علم صرف‏نظر شود و آن را به عنوان رويدادي مبحثي مورد تحقيق قرار دهيم تا حقيقت آن و علل رقابتش با دين و راه حل آن را بهتر ارزيابي كنيم.

خودسازي يا تحكّم‏پذيري

دانش و قدرت دو روي يك سكّه مي‏باشند و هرگز از يكديگر جدا نشده‏اند. در طول تاريخ، انسان‏سازي با بهره‏جويي از قدرت صورت گرفته است و يكي از اهداف اساسي دست‏يابي به قدرت شكل بخشيدن به انسان و ايجاد فاعل اخلاقي بوده است. به نظر فوكو (177:1997) «تمامي فعاليتهايي كه با آن فاعل تعريف و تغيير داده شده است همراه با ايجاد انواعي خاص از معرفت بوده‏اند، و در غرب، به دلايل گوناگوني، تمايل معرفت به آن است كه حول محور صور و هنجارهايي كه كم‏وبيش علمي (scientific) هستند سازمان داده شود». چرا در قالبْ ريختن انسان و فاعل اخلاقي نمودن او بايد در طول تاريخ همراه نوعي دانش و يا علم تجربي بوده باشد؟ اين حقيقتي است كه به سادگي قابل تحصيل مي‏باشد و تحقيقات فوكو به ويژه آن را بيشتر آشكار ساخته است، اما سؤال اين است كه چرا علم و دانش بايد در ايجاد فاعلي اخلاقي سهيم باشند؟ جوابي معرفت‏شناسانه قبلاً به اين سؤال داده شده است كه خود به نوبه خود معرفت‏شناسي را به بحران معروف رابطه «هست و نيست‏ها» و «بايد و نبايدها» كشانده است. گفته‏اند چون انسان موجودي انديشمند است پس فعل اختياري او هم ريشه در فكر و انديشه وي دارد. آن گاه اين سؤال مي‏شود كه چگونه چنين ربطي را يك موجود انديشمند برقرار مي‏كند؟