بیشترلیست موضوعات ديـن و عـلـوم تـجـربـي: كـدامـين وحـدت؟! 2. مبحث تابع قواعدي است. معرفتشناسي يا باستانشناسي؟ خودسازي يا تحكّمپذيري انسان در جستجوي حاكميت بر سرنوشت خود نسبشناسي علم تحصّلي انسان و اسلام وداع با پوزيتيويسم منابع فارسي و عربي توضیحاتافزودن یادداشت جدید
شايد سؤال مهمتر اين باشد كه چرا معرفتشناسي تا اين حد بر اين سؤال بحرانآفرين اصرار ميورزد؟ به نظر ميرسد علوم تجربي و اصولاً دانش، در كل، از نقش انسانسازي خود اطمينان حاصل كرده است و ميداند كه منشاء اين توانايي در ربطي منطقي نيست. باستانشناسي با بياعتنايي به كليشههاي معرفتشناسانه موفق شده است همراهي انسانسازي با دانش و علم را در پرتو پيوند دانش و قدرت تبيين كند. مسأله پيوند دانش و قدرت امري نيست كه جديدا مطرح شده باشد، همه ما سخن حكيم يگانه ابوالقاسم فردوسي را شنيدهايم كه «توانا بود هر كه دانا بود». آنچه جديد است تبيين تفصيلي اين پيوند در علوم مختلف مورد به مورد است.صاحبنظران و انديشمندان تاكنون توجه كافي به نحوه حضور دانش در صحنه انسانسازي مبذول نداشتهاند. اصولاً گويا مخفي بودن اين علاقه علم به انسانسازي خواسته يا ناخواسته به نفع اين هدف علم نيز بوده است. دين و عرفان و حتي فلسفه با صداقت، اين هدف خود را صراحتا اعلان نمودهاند، علم نيز در ابتدا چنين بوده است، اما امروز كه اين هدف پوشيده است اهمّيت مطالعه باستانشناسانه بيشتر جلبنظر ميكند.هابرماس در يكياز آثار معرفتشناسانه خود (Knowledge and Human Interests( كه بر اساس تز دكتري خود نگاشته است سه نوع اصلي از تكنيك در جوامع انساني را مشخص ميكند: «1. تكنيكهايي كه به شخص امكان توليد، تغيير، و تصرف در اشياء را ميدهند؛ 2. تكنيكهايي كه به شخص امكان استفاده از نظامهاي نمادي را ميدهند؛ 3. تكنيكهايي كه به شخص امكان تعيين رفتار افراد ديگر، تحميل خواستههايي معيّن بر آنها، و محكوم نمودن آنها به مقاصد و غايات خاصي را ميدهند. به عبارت ديگر، در جوامع مختلف تكنيكهاي توليد، تكنيكهاي نمادسازي و تكنيكهاي سلطه يافت ميشوند» (180:1997 فوكو).در ابتدا به نظر ميرسد آنچه در انسانسازي و ايجاد فاعل اخلاقي دخيل است همان تكنيكهاي سلطه ميباشد. تكنيكهايي از قبيل وضع و اجراي قانون، تحميل انضباط، مجازات، زندان، كنترل، پاداش، بهرهور ساختن از امتيازات، يا محرومسازي از آنها، و نظاير آنها كه از بيرون ارادهاي بر اراده فرد تحميل ميكنند، اما همانطور كه فوكو ميگويد با دقت بيشتر ميتوان نوعي ديگر از تكنيك در جوامع انساني يافت كه وي آن را «تكنيكهاي خودسازي» مينامد (همان منبع ص181). در مطالعه ايجاد فاعل اخلاقي بايد هم «تكنيكهاي سلطه» و هم «تكنيكهاي خودسازي» را در نظر گرفت. به عقيده فوكو شناخت فاعل اخلاقي در تمدن غربي بدون در نظر گرفتن اين امر كه «چگونه از يك طرف، تكنيكهاي سلطه در تكنيكهايي كه فرد براي فعّاليت خود به كار ميگيرد نفوذ ميكنند و از سوي ديگر، چگونه تكنيكهاي خودسازي در ساختارهاي سلطه و تحاكم جاسازي ميشوند» امكانپذير نيست (همان منبع، ص181). فوكو نقطه تلاقي اين دو تكنيك را «حاكميت» مينامد (همان منبع ص181).به منظور شناخت مسأله حاكميت بر انسان، شناخت مكانيسمهاي عملكرد قدرت ضروري است. عدم توجه به اين امر يكي از نقاط ضعف نظريههايي است كه در سرمشق ادراكي ارائه شدهاند، حتي ماركسيسم كه سخن از سلطه طبقاتي ميراند مكانيسمهاي عملكرد قدرت را هرگز تحليل نكرده است (116:1977 فوكو). تحليلهاي رايج از مسأله قدرت و نقش آن در حاكميت از دو نقص اساسي رنج ميبرند. يكي استفاده و سوءاستفاده از مفهوم «ايدئولوژي» با مشكلات معرفتشناسي خاص خود كه پرداختن به آنها از حوصله اين بحث خارج است و ديگري برداشت سلبي از قدرت به عنوان امري سركوبگر كه مانع تحقق اراده ديگري ميشود. اين برداشت از قدرت در غرب منشاء تلقي قدرت به عنوان امري حقوقي و سلبي شده است، اين است كه حكومت خود را نوعي داور و بازدارنده با هويتي حقوقي معرفي ميكند. اما قدرت فقط سلبي و حقوقي نيست بلكه تكنيكي و ثبوتي نيز ميباشد (همان منبع ص121). قدرت فقط محروم نميسازد بلكه بهرهور هم مينمايد و تنها نميتوان آن را از حيث مشروع و يا نامشروع بودن بررسي نمود بلكه تكنيكي است كه در حوزههاي استراتژيك مختلفي فعّاليت مينمايد. اصولاً تمايز قدرت مشروع از قدرت نامشروع از يكديگر ارزش تبييني چنداني ندارد. همچنين حكومت به معناي ساختارها و نهادهاي رسمي و غيررسمي سياسي، را جلوهگاه و محل ظهور اصلي قدرت دانستن نيز خطا است هرچند اهمّيت آن در ارتباط با مسأله قدرت بسيار زياد است. قدرت به عنوان يك تكنيك، در لابلاي تعاملات و فعاليتهاي روزمرّه جزئي در كار ميباشد. همچنين برداشت ماركسيستي از قدرت به عنوان امري روبنايي مورد قبول فوكو نيست. فوكو معتقد است: «اولاً نفوذ قدرت عميقتر از سطح روبناهاست»، ثانيا قدرت مستقل از هر بنياني است رابطه است نه شي (همان منبع ص155ـ154)، قدرت بايد همواره «در ارتباط با حوزهاي از تعاملات و رابطهاي انفكاكناپذير با صور گوناگون دانش ملاحظه و فهميده شود» (همان منبع، ص59).