سالها قبل در كلاس «فلسفه علوم اجتماعي»، آقاي دكتر سروش سؤالي بدين نحو براي دانشجويان مطرح كردند كه: اگر بين باوري ديني و باوري علمي تعارض وجود داشته باشد چه بايد كرد؟ آن روز كسي از دانشجويان پاسخي به اين سؤال نداد. به نظر ميرسيد تنها پاسخ تلويحي به اين سؤال پاسخ استاد بود كه هرگز فراتر از طرح سؤال بيان نگرديد. اين سؤال عليرغم ظاهر معصومانهاش چندان هم معصوم نبود. اصولاً اين سؤال معرفتشناسانه در طول تاريخ علوم تجربي مكررا به اشكال مختلفي مطرح گرديده است. علوم تحصّلي در تلاش براي پنهان ساختن اهداف سياسي و اخلاقي خود حيلههاي معرفتشناسانه فراواني به كار بستهاند. اين علوم از همان ابتداي تولدشان تعارض خود با معرفتهاي ديگر را مدنظر داشته تلاش كردهاند آنها را در اذهان عمومي بياعتبار سازند، به دلايلي كه ضمن اين مقاله به تدريج آشكار خواهد شد.آن روز تا آنجا كه به خاطر دارم تنها كسي كه به غلط بودن اصل آن سؤال اشاره كرد و تا حدودي از استاد جلب همراهي نمود كه طرح چنين سؤالي پيشاپيش جوابي خاص را پيشنهاد ميكند اين دانشجو بود، اما به خوبي نميدانستم با چنين معضلات معرفتشناسانهاي چه بايد كرد. اولين واكنشم به اين مسأله، دست زدن به مسألهسازيهاي مشابه بود: همين سؤال را در خود حوزه علوم هم ميتوان مطرح نمود كه «اگر باور علمي با باورِ علميِ ديگري در تعارض بود چه بايد كرد؟ و اين كه در حوزه دين هم ممكن است بين دو باور ديني تعارض باشد. هدف اين مسألهسازي كاستن از شدت اين حمله معرفتشناسانه به دين بود. در مرحله بعد به نظرم رسيد كه در نهايت حلّ اين مسأله برميگردد به ايمان شخص به علم يا دين. در صورت وجود تعارضي غيرقابلحل شخص بايد بنگرد كه به كداميك بيشتر ايمان دارد به علم يا دين. به نظر ميرسيد كسي كه بخواهد در قالبهاي معرفتشناسانه به اين قبيل سؤالات كه توسط خود معرفتشناسي قاعدهمند و طرح ميشوند پاسخ دهد بايد به ميزان قبولي كه او نسبت به علم يا غيرعلم دارد توجه كند. به عبارت ديگر، علم و دين براي تسخير قلب و روح شخص با يكديگر مبارزه خواهند نمود تا يكي ديگري را از صحنه اين كارزار حذف نمايد.آن روزها به همين ميزان بسنده مينمودم كه جوابي به سؤال استاد دادهام و معضله را به همان شكل روحآزارش رها نكردهام، اما سالها بعد وقتي به اين ماجرا بازمينگرم ميبينم معرفتشناسياي كه اين سؤالها را قاعدهمند و طرح ميكرد خود تا آخر خط را خوانده بود. اگر راهحل ايمان باشد، برخلاف آنچه ظاهرا پنداشته ميشود دين به دليل ايماني بودن و ريشه داشتن در اعماق روح و روان آدمي بايد برنده اين كارزار باشد ولي اين علم است كه پيشاپيش ايماني عمل كرده است و بدين ترتيب احتمال پيروزي خود را افزايش داده است. ممكن است گفته شود مگر نه آن است كه خود بنيانگذاران علوم تحصّلي تأكيد داشتهاند: هيچ اصل مسلّم و مقدّسي در علم وجود ندارد، در علم همه چيز را زير سؤال ميبرند، بيطرفي علمي را ارج مينهند، عينيتگرا ميباشند و از تحليلهاي عاطفي و قضاوتهاي ارزشي پرهيز ميشود، بين هست و نيستها و بايد و نبايدها رابطهاي برقرار نميسازند، موضعشان نسبت به كاربردهاي سياسي و اخلاقي مختلف يافتههاي علمي به عنوان عالم تجربي عليالسويه است، و مگر نه آن است كه ميتوانند صدها و صدها فضيلت «غيرايماني» از اين قبيل براي خود ذكر كنند؟ پس چگونه ممكن است كسي به علم بيش از دين ايمان داشته باشد در حالي كه خود علم ميگويد مرا با ايمان شما كاري نيست چه من هم كار خدا را به خدا واگذاشتهام و هم كار قيصر را به قيصر و سر خويش دارم؟اگر علم در اين ادعا صادق ميبود و همان كه بود مينمود، شايد ميشد انتظار داشت كه متواضعانه به محدوديتهاي خود اعتراف كند و صحنه را در صورت تعارض غيرقابلحل به نفع دين ترك گويد، اما زهي خيال باطل تمامي تواضعات مزبور خودستايي بود به هزار زبان. در حقيقت آنچه را علم از خود طرد ميكرد ايمانجويي نبود بلكه «تعصبات كوري» بود كه در حوزههاي غيرعلمي رايج ميباشند. در واقع تبرئه و تطهير خود بود از آنچه به غير خود نسبت ميداد وگرنه علوم تحصّلي از لحظه انعقاد نطفه سياسي ـ اخلاقي بودهاند و داعيههاي مذهبي داشتهاند. عدم توجه به اين امر ناشي از بيگانگي مطلق با علم است. در هر صورت اينك پس از چندين سال به نظر ميرسد پاسخ آن روز اين دانشجو به آن سؤال معرفتشناسانه، خود، معرفتشناسانه بود و چيزي نبود جز تكرار همان سؤال خطابي كه در پوششي معرفتشناسانه مطرح ميگرديد و پاسخ خود را در درون خود داشت.