دیگه می ذارمت کنار (مجموعه شعر)

مریم حیدرزاده

نسخه متنی -صفحه : 30/ 25
نمايش فراداده

حکايت کف بين پير

يه روزي يه کف بين پير نشست و فالمو گرفت

ت و هر چي گفته بود ، فک و خيالمو گرفت

بود و يه کم سياه ، مهربونو ، خميده پشت

چه بوي اسپندي مي داد ، چشاش نجيب بود و درشت

بهم نگاهي کرد و گفت ، فالتو مي خواي بگيرم ؟

گفتم بگير ، بعدم بگو ، بگو چه وقتي مي ميرم ؟

گقت دخترم کف مي بينم ، قهوه و فنجون ندارم

نه بلدم ، نه دوس دارم اداشونو در بيارم

گفتم بگو ، اينم دسام ، از روي چپ مي گي يا راس

خنديد و گفت فرق نداره ، هر دستي که ميل شماس

تو زندگيت سختي ديدي ، فالت چرا پر از غمه ؟

م توي اسمت مي بينم ، درس مي گم نه ، مريمه ؟

يکي رو دوس داشتي که رفت ، مردا همه عين همن

خوبم توشون پيدا مي شه ، اما خوبا خيلي کمن

بچه بودي چند تا خطر گذشته از بيخ سرت

خيال داري سفر بري ، خيره الهي سفرت

يکي ديگه تازگيا تو زندگيت پيدا شده

زياد بهش تکيه نکن ، دوست داره ولي بده

دشمن چه قدر زياد داري ، راستي مگه چه کاره اي ؟

فک نکنم دارا باشي ، نمي بينم ستاره اي

دو سه تا لکه مي بينم ، دلت شکسته از کسي

يکي ته قلبته که ، مي خواي بهش زود برسي

خدا رو از ياد نبري ، آيندتم پاکه و نيم

دو سه تا سد تو راهته ، دو تا بزرگ ، يکي کوچيک

يکي تو قوم وخويشتون يه کم مريضه ، مگه نه ؟

همون که اسيرشي ؟ واست عزيزه مگه نه ؟

نگامو چيدم از نگاش ، با کلي غصه خنديدم

اصلن چي گفت و از کي گفت ، فالم چي بود ، نفهميدم

آدماي فالاي من ، مثل خودش غريب بودن

يعني که خطاي دسم ، انقد کج و عجيب بودن ؟

خيلي خجالت کشيدم ، غم از نگاش چکه مي کرد

گفتم چرا فال مي گيري تو اين هواي خيلي سرد

چيه ، فالت درس نبود مي خواي که مزدمو ندي

نه هر چي گفتي راس بودش ، تو راه حلم بلدي ؟

بغض گلوشو آخر سر تو شهر چشماش ترکيد

گفت دخترم باور نکن ، هيچکسي فردارو نديد

من يه غريبم و اسير ، تو شهرتون در بهدرم

دروغ مي گم تا شبمو يه جور به فردا ببرم

منم يه بندم مث تو ، تقديرامون دست خداس

من کي باشم که بتونم ، بگم تو طالعت کجاس

گذشتم و نذاشتم اون بيشتر از اين بهم بگه

اون ولي گفتش واسه فال نرو پيش کس ديگه

ديدم اونو که دوباره به يه کسي ديگه رسيد

بازم همون کف بينيا ، دوباره بغضش ترکيد

دنياي بي وفاي ما از اين کسا زياد داره

از زمين و از آسمون ، غريب و کولي مي باره

از همه چي که بگذريم ، تمامشم دروغ نبود

شايد به خاطر همين ، سرش زياد شلوغ نبود

سر اونا که راس مي گن ، هميشه خيلي خلوته

چه توي فال ، چه زندگي ، دنيا پر از خيانته

کف بين پير هر چي که گفت دلم يه گوشه اي نوشت

تا ببينه حق با اونه يا بازياي سرنوشت

همه شبيه همشديم ، فالامونم عين همه

اما فقط اون از کجا دونست که اسمم مريمه ؟

اين که تموم شد و گذشت اما عجب کف بيمي بود

ته دلش زلالتر از پيش گويياي چيني بود

دسام براش فرقي نداشت ، اون با دلش فالمو گفت

از بعضي حرفا بگذريم ، دروغ چرا ، راستشو گفت

دل و ببين که همه جا يه جور به دردت مي خوره

يکي باهاش فال مي گيره ، يکي پولاشو مي شمره

خلاصه که دلاي پاک ، قسمت هر کس نمي شه

دلاي روشن و زلال مال غريباس هميشه

اينم يه قصه ي عجيب ، فالي که چيزي نمي خواست

کف بيني با يه قلب صاف ، نه دست چپ نه دست راست