يه روزي يه کف بين پير نشست و فالمو گرفت
ت و هر چي گفته بود ، فک و خيالمو گرفت
بود و يه کم سياه ، مهربونو ، خميده پشت
چه بوي اسپندي مي داد ، چشاش نجيب بود و درشت
بهم نگاهي کرد و گفت ، فالتو مي خواي بگيرم ؟
گفتم بگير ، بعدم بگو ، بگو چه وقتي مي ميرم ؟
گقت دخترم کف مي بينم ، قهوه و فنجون ندارم
نه بلدم ، نه دوس دارم اداشونو در بيارم
گفتم بگو ، اينم دسام ، از روي چپ مي گي يا راس
خنديد و گفت فرق نداره ، هر دستي که ميل شماس
تو زندگيت سختي ديدي ، فالت چرا پر از غمه ؟
م توي اسمت مي بينم ، درس مي گم نه ، مريمه ؟
يکي رو دوس داشتي که رفت ، مردا همه عين همن
خوبم توشون پيدا مي شه ، اما خوبا خيلي کمن
بچه بودي چند تا خطر گذشته از بيخ سرت
خيال داري سفر بري ، خيره الهي سفرت
يکي ديگه تازگيا تو زندگيت پيدا شده
زياد بهش تکيه نکن ، دوست داره ولي بده
دشمن چه قدر زياد داري ، راستي مگه چه کاره اي ؟
فک نکنم دارا باشي ، نمي بينم ستاره اي
دو سه تا لکه مي بينم ، دلت شکسته از کسي
يکي ته قلبته که ، مي خواي بهش زود برسي
خدا رو از ياد نبري ، آيندتم پاکه و نيم
دو سه تا سد تو راهته ، دو تا بزرگ ، يکي کوچيک
يکي تو قوم وخويشتون يه کم مريضه ، مگه نه ؟
همون که اسيرشي ؟ واست عزيزه مگه نه ؟
نگامو چيدم از نگاش ، با کلي غصه خنديدم
اصلن چي گفت و از کي گفت ، فالم چي بود ، نفهميدم
آدماي فالاي من ، مثل خودش غريب بودن
يعني که خطاي دسم ، انقد کج و عجيب بودن ؟
خيلي خجالت کشيدم ، غم از نگاش چکه مي کرد
گفتم چرا فال مي گيري تو اين هواي خيلي سرد
چيه ، فالت درس نبود مي خواي که مزدمو ندي
نه هر چي گفتي راس بودش ، تو راه حلم بلدي ؟
بغض گلوشو آخر سر تو شهر چشماش ترکيد
گفت دخترم باور نکن ، هيچکسي فردارو نديد
من يه غريبم و اسير ، تو شهرتون در بهدرم
دروغ مي گم تا شبمو يه جور به فردا ببرم
منم يه بندم مث تو ، تقديرامون دست خداس
من کي باشم که بتونم ، بگم تو طالعت کجاس
گذشتم و نذاشتم اون بيشتر از اين بهم بگه
اون ولي گفتش واسه فال نرو پيش کس ديگه
ديدم اونو که دوباره به يه کسي ديگه رسيد
بازم همون کف بينيا ، دوباره بغضش ترکيد
دنياي بي وفاي ما از اين کسا زياد داره
از زمين و از آسمون ، غريب و کولي مي باره
از همه چي که بگذريم ، تمامشم دروغ نبود
شايد به خاطر همين ، سرش زياد شلوغ نبود
سر اونا که راس مي گن ، هميشه خيلي خلوته
چه توي فال ، چه زندگي ، دنيا پر از خيانته
کف بين پير هر چي که گفت دلم يه گوشه اي نوشت
تا ببينه حق با اونه يا بازياي سرنوشت
همه شبيه همشديم ، فالامونم عين همه
اما فقط اون از کجا دونست که اسمم مريمه ؟
اين که تموم شد و گذشت اما عجب کف بيمي بود
ته دلش زلالتر از پيش گويياي چيني بود
دسام براش فرقي نداشت ، اون با دلش فالمو گفت
از بعضي حرفا بگذريم ، دروغ چرا ، راستشو گفت
دل و ببين که همه جا يه جور به دردت مي خوره
يکي باهاش فال مي گيره ، يکي پولاشو مي شمره
خلاصه که دلاي پاک ، قسمت هر کس نمي شه
دلاي روشن و زلال مال غريباس هميشه
اينم يه قصه ي عجيب ، فالي که چيزي نمي خواست
کف بيني با يه قلب صاف ، نه دست چپ نه دست راست