خنديد چون شکوفه و بر شاخسار مرد
گل بود و اي عجب که به فصل بهار مرد
در هاي و هوي عمر سر خود به سنگ زد
غرنده رود بود و چنا ن آبشار مرد
پا در رکاب کرد و به صحراي مرگ تاخت
نا گه خبر رسيد دريغا سوار مرد
روشن ستاره بود و شب افروز خانه يي
دردا که آن ستاره ي شب هاي تار مرد
چشمش به راه بود که مادر ز ره رسد
اما دريغ و درد که در انتظار مرد
تابيد چون ستاره و درکام ابر رفت
خنديد چون شکوفه و بر شاخسار مرد