زلف و رخسار تو ره بر دل بيتاب زنندشكوه اي نيست ز طوفان حوادث ما راجرعه نوشان تو اي شاهد علوي چون صبحخاكساران ترا خانه بود بر سر اشكگفتم : از بهر چه پويي ره ميخانه رهيگفت : آنجاست كه بر آتش غم آب زنند
رهزنان قافله را در شب مهتاب زننددل به دريازدگان خنده به سيلاب زنندباده از ساغر خورشيد جهانتاب زنندخس و خاشاك سراپرده به گرداب زنندگفت : آنجاست كه بر آتش غم آب زنندگفت : آنجاست كه بر آتش غم آب زنند