غزل ها

محمدحسن رهی معیری

جلد 4 -صفحه : 26/ 12
نمايش فراداده

ساغر خورشيد


  • زلف و رخسار تو ره بر دل بيتاب زنند شكوه اي نيست ز طوفان حوادث ما را جرعه نوشان تو اي شاهد علوي چون صبح خاكساران ترا خانه بود بر سر اشك گفتم : از بهر چه پويي ره ميخانه رهي گفت : آنجاست كه بر آتش غم آب زنند

  • رهزنان قافله را در شب مهتاب زنند دل به دريازدگان خنده به سيلاب زنند باده از ساغر خورشيد جهانتاب زنند خس و خاشاك سراپرده به گرداب زنند گفت : آنجاست كه بر آتش غم آب زنند گفت : آنجاست كه بر آتش غم آب زنند