گیاه و سنگ نه، آتش

نادر نادرپور

نسخه متنی -صفحه : 55/ 21
نمايش فراداده

در غبار خنده ي خورشيد

خواب مي بينم همه شب ، اسب رهوار مرادم را

يالش از نور سحرگاهان ، طلايي رنگ

خواب مي بينم که برزين بلند او

راه مي پيمايم از فرسنگ تا فرسنگ

رو به سوي قله هاي دور مي آرم

قله هاي دور ، پنهان در غبار خنده ي خورشيد

مي روم آن سان که نعل اسب من از سينه ي هر سنگ لاله ي برقي بروياند

مي روم آن سال که گرماي نفس هاي تب آلودش

پرده ي ابريشمين آبشاران را بسوزاند

مي روم آنجا که چون چشمم به طاق آسمان افتد

بشکفد در باغ چشمم سوسن خورشيد

همچو ژس بيشه ها در چشم آهوها

مي روم آنجا که چون اسبم دو چشم از خواب بگشايد

نقش بندد در نگين مردمک هايش

سايه ي پرواز خاموش پرستوها

عاقبت زين مي کنم روزي به بيداري

اسب رهوار مرادم را

رو به سوي قله هاي دور مي آرم

قله هاي دور ، پنهان در غبار خنده ي خورشيد

مي روم آنجا که باغ آفرينش را بهاري هست

مي روم آنجا که دل ها را شکوه انتظاري هست