گیاه و سنگ نه، آتش

نادر نادرپور

نسخه متنی -صفحه : 55/ 10
نمايش فراداده

برگ و باد

چراغ شب تار من بودي اي زن

دريغا که ديگر چراغي ندارم

مرا ياد تو تندباد بلا شد

که جز وحشت از او ، سراغي ندارم

مرا سوختي ، سوختي با نگاهي

نگاهت چو خون شعله زد در تن من

چنان آتش افروختي در نهادم

که خاکستري ماند از خرمن من

ز چشم تو ام سر کشيد آفتابي

کزان پاک تر ، آفتابي نديدم

رخ از من بپوشيد و بر او نگيرم

که جز بخت خويشش حجابي نديدم

مرا سايه ي شوم نفريني از پي

روان است چون گربه اي در غروبي

نه از او توانم گذشتن به گامي

نه او را ز خود دور کردن به چوبي

جهالن با تو آغاز شد ، نازنينا

به هجر تو دانم که فرجام گيرد

مرا زيستن بي تو نامي ندارد

مگر مرگ من ، زندگي نام گيرد

عزيزا ! من آن استخواني درختم

که با آخرين برگ خود شاد بودم

مرا آخرين برگ هستي تو بودي

دريغا که من غافل از باد بودم