چراغ شب تار من بودي اي زن
دريغا که ديگر چراغي ندارم
مرا ياد تو تندباد بلا شد
که جز وحشت از او ، سراغي ندارم
مرا سوختي ، سوختي با نگاهي
نگاهت چو خون شعله زد در تن من
چنان آتش افروختي در نهادم
که خاکستري ماند از خرمن من
ز چشم تو ام سر کشيد آفتابي
کزان پاک تر ، آفتابي نديدم
رخ از من بپوشيد و بر او نگيرم
که جز بخت خويشش حجابي نديدم
مرا سايه ي شوم نفريني از پي
روان است چون گربه اي در غروبي
نه از او توانم گذشتن به گامي
نه او را ز خود دور کردن به چوبي
جهالن با تو آغاز شد ، نازنينا
به هجر تو دانم که فرجام گيرد
مرا زيستن بي تو نامي ندارد
مگر مرگ من ، زندگي نام گيرد
عزيزا ! من آن استخواني درختم
که با آخرين برگ خود شاد بودم
مرا آخرين برگ هستي تو بودي
دريغا که من غافل از باد بودم