در ژرفناي آينه ، مردي است
مردي که با تخيل خورشيد گونه اش
دريا و آسمان را تصوير مي کند
او ، صبح را به سرخي آتش
بر مي کشد ز خرمن پر دود آسمان
با اين چراغ ، شب را تسخير مي کند
او ، آفريدگار بهار است
انديشه هاي سبز جوان را
از خاک مغزهاي نيالوده
تا داربست روشن آفاق مي برد
وان را چو آفتاب ، سرازير مي کند
او ، شيره ي حيات گياهان را
در گردش نهفته ي پيچاپيچ
از پشت مويرگ ها مي بيند
در جزر و مد موجش تأثير مي کند
او ، نبض بيقرار جهان را
چون مهره هاي کوچک تسبيح
در دست کبريايي خود دارد
هر جنبش رگش را تفسير مي کند
او ، داستان خون شدن لعل را
در تخمدان آهکي سنگ
يا سرنوشت عشق صدف را
از ابتداي نطفگي شن
تا لحظه ي تولد مرواريد
تقرير مي کند
او ، کيمياي مهر بشر را
بر لوحه ي فلزي تقدير مي زند
تقدير مي درخشد و تغيير مي کند
در ژرفناي آينه ، مردي است
مردي که گرچه چشم جهان بينش
همتاي ديدگان خداوند است
خط شکستگي را بر لوح آينه
هرگز نخوانده است
او ، جاودانگي را تعبير مي کند