اسب ، هواپيما ، رودکي و من
اين همايون مرغ زيباي اساطيري استخوانخواري که اکنون آدميخوار استطعمه هايش را که ما بوديم يک يک از زمين برچيد
ناگهان برخاست يونسي گشتم که رفتم در دل ماهيگم شدم در قعر درياي شگرف آسمان با او
يا سليماني شدم بر گرده ي آن ديو درگاهيپرکشيدم از کران تا بيکران با او
در دل آفاق آرام شبانگاهي
از شکاف ديده ي اين مرغ يا ماهيآسمان تيره را در لابلاي کهکشان روشنش ديدم
آب بود آيا که زير کاه پنهان بود
يا ميان ريگ ها ، رودي پريشان بود ؟رود گفتم ، رودکي آمد به ياد من
در شب تاريخ ( يا تاريک ) او را بر فراز توسنش
ديدم کز دل جيحون گذر مي کرد و اين ابيات را مي خواند
آب جيحون با همه پهناشخنگ ما را تا ميان آيد
ريگ آموي و درشتي هاشزير پايم پرنيان آيد خويش را با او در ترازوي دقيق عدل سنجيدم
هر دو از سويي به ديگر سو ، روان بوديم
مرکب او ، يال سيمين داشت
مرکب من ، بال پولادين زير پاي مرکب او ، آب جيحون بود
زير بال مرکب من ، آبي گردون
زير پاي مرکب او ، ريگ آموي و درشتي ها
زير بال مرکب من ، رنگ درياها و کشتي ها
مرکب او را کف امواج خشم آلود
تا ميان مي آمد و ، زود از ميان مي رفت
مرکب من ، در کف سيمابگون ابر
غوطه ها مي خورد و ، بيرون مي شد و تا بيکران مي رفت
من نمي خواندم و ليکن رودکي مي خواند
آب جيحون با همه پهناشخنگ ما را تا ميان آيد ريگ آموي و درشتي هاشزير پايم پرنيان آيد رودکي مي رفت و اين ابيات را مي خواند
رودکي ده گام صد ساله از من و از مرکب من پيشتر مي راند
رودکي مي تاخت با اسب سپيد سيمگون يالشمن به دنبالشهر دو ، از خود بيخبر بوديم ما دو مجنون همسفر بوديم