خطي در انتهاي افق
اي چهره ي تو کودکي من آيا به ياد داري ؟در قاب کهنه اي که به ديوار خانه بودنيزار ساحلي با آن پرنده هايش چون نقطه ، روي ني
خطي در انتهاي افق بود
من در شب بلند خيالم با زورقي که در دل آن قاب
از سينه ي بر آمده ي آب مي گذشت
پاروزنان به ساحل ، نزديک مي شدم
آنگه ، تو مي رسيدي در هاله ي طلوع
آغوش مي گشودي ، آسانتر از درخت
من در تو مي غنودم ، چون موج بر زمين
اکنون که مي نشيني ، در قاب چشم تو
نيزار کودکيبا آن ستاره هايش چون نقطه هاي شب
خطي در انتهاي زمان است
وين زورق نشسته به گل ، ديگر
چيزي به جز درنگ نمي داند
دست کسش بر آب نمي راند
وقتي که مي روي در قاب کوچکي که به ديوار خانه است
ژس تو ، خنده بر لب مي ماند
وين کودکي که ديگر ، کودک نيست
اندوهگين به ياد تو مي خواند اي چهره ي تو کودکي من
گهواره ي عزيز تنت را
با لاي لاي ساعت بيدار سينه ات
در خلوت تمامي شب ها به من سپار
آه اي ز روزهاي سفر کرده يادگار