خطبه ي نوروزي
شگفتا ! نخستين شب فروردينبزاد از پسين روز اسفندماه
حريق شفق ، قفس سال را
ز نو ، زاد در خرمن
شامگاه ازين شب که بوي زمستان در
اوست نيايد بهاران نو ، باورم
الا اي درختان تاريک شب
من از روح باران پريشانترم
شما لرزه هاي تن خويش
را فرو مي تکانيد در هم هنوزمن اما ، ز سوز زمستان
دل نيفشرده ام ديده بر هم هنوزالا اي درختان تاريک شب
شما در نخستين دم کائنات
زمين را به زير قدم داشتيد
زميني چو پايان شرطنج ،
مات شما چون سپاهي به
هنگام فتح به هر گام ، بيرق
برافراشتيد ولي چون به گوش آمد آواي
ايست همه ، پاي خود در زمين کاشتيد
چو در پيش تقدير زانو
زديد شما را جهان دست ياري گرفت
شما چاره را در سکون يافتيد
مرا دل ، ره بيقراري گرفت
شما را سکون گر دل آسوده کرد
مرا بي قراري ، مرادي نداد
زمين چون مرا مست خورشيد ديد
به نامردي ام بند برپا نهاد
هم اکنون شما در پسين روز سال
من اندر نخستين شب فروردين
درختيم ، اما ، يکي
بي بهار يکي ، گل برآورده از آستين
بگوييد تا صبح ارديبهشت
برآيد ز آفاق تاريک من
مگر برکشد غنچه ي آفتاب
سر از شاخساران باريک
من