شبي در کارگاه تنديسگر
انديشه و تيشه ام مهيا بودچون لوح و قلم ، کنار يکديگر
وان سنگ سپيد ، روبروي من
تا پيکري از دلش برآرد سر
آن لحظه ي پاک آفريدن بود آن لحظه ي تالي خدا بودن با هستي کائنات پيوستن
از عالم خاکيان جدا بودنچون تيشه ي من به فرق سنگ آمد
از دست کسي دو ضربه بر در خورد
بليس نباشد اين که مي آيد ؟اين گفتم و خنده بر لبم پژمرد
انديشه کنان به سوي در رفتم
گفتم : تو که اي ، فرشته اي يا شيطان ؟من خالق آدمي دگر هستم سرخم کن و مزد طاعتت بستان
در چون دهنم گشوده ماند از بهت
او آمده بود و شمع در دستشدل گفت : فرشته است و شيطان نيست
در از پي او دويد و ، او بستشبر توده ي سنگ تکيه زد خندان
گفتا چه درين جماد مي جويي ؟گفتم : آدم به خنده
گفت : اينک حواست برابرت ، چه مي گويي ؟فرياد زدم که : پس ، بهشت اينجاست
ناليدکه : از بهشت بيزارم
برگير مرا و بر زمين افکن
تا دل به گناه عشق
بسپارم آنگاه ، تن از حرير ، عريان کرد گفتا که : مرا بيافرين از تو
آن حرمت زاهدانه را بشکن
وين خواهش عاشقانه را بشنو
شمعي که به کف گرفته بود افسرد
من تيشه ز دست خود رها کردم آنگاه تن برهنه ي او را
با خون و خيالم آشنا کردم از کالبدش ، گلي فراهم شد
آغشته به مهر ، چون دل
آدم از حد جمال محض ، لختي بيشوز حد کمال عشق ، چيزي کم
چون پيکر تازه اش پديد آمد
ديدم که به هر چه هست مي ارزد
چون دست به گوي سينه اش
بردم ديدم که ز فرط لطف مي لرزد
سر در بر او به سجده خم کردم
هنگام نماز صبحگاهي بود
او شمع به شام تيره ام آورد
بخشايش روشن الهي بود