مرثيه ي بهار
نوبهاران کو ، که با خود بوي باران آوردخرم آن باران که بوي نوبهاران آورد
نونهالان چمن از تشنگي خشکيده اند
زانکه ابري نيست تا يک جرعه باران آوردنم نم باران اگر خوش بود بر ميخوارگان
يادش اکنون اشک در چشم خماران آورد
با نسيم نغمه خوان برگي نمي آيد به رقصباد اين سامان ، سکون در شاخساران آورد
بايد اندر قصه ها ديد اين کرامت را که باد
در سکوت شب ، سرود آبشاران آورد
در همه آفاق عالم ، اختري بيدار نيست
ماه کو ، تا نامي از شب زنده داران آورد
شب چنان سنگين فرود آمد که يک تن جان نبرد
تا خبر از کشتگان زي سوگواران آورد
چشمه پنهان گشت و ما در تيرگي حيران شديم
خضر بايد ، تا نشان از رستگاران آورد
باغ را تا شمع سرخ لاله ها روشن شود
مشعلي بايد که برق از کوهساران آورد
خانه خالي شد و ليکن منزل جانان نشد
حافظي کو ، تا اسف بر حال ياران آورد
خانه ويران است و پرسد خواجه حال صور
نقش ايوان پاسخ از صورت نگاران آورد
لفظ ، در بند است و بيم معني از ديدار او
شاعران را در شمار شرمساران آورد
کاشکي خورشيد بيداري برآرد سر ز خواب
در شب مستان ، سلام از هوشياران آورد
کاش برقي برجهد از نعل اسبي بي سوار
ورنه اسبي نيست تا بانگ سواران آورد
گرنه طوفان بلا برخيزد از آفاق دور
ابر رحمت کي گذر بر کشتزاران آورد