شاعر
در ژرفناي آينه ، مردي است مردي که با تخيل خورشيد گونه اشدريا و آسمان را تصوير مي کنداو ، صبح را به سرخي آتشبر مي کشد ز خرمن پر دود آسمان با اين چراغ ، شب را تسخير مي کند
او ، آفريدگار بهار است انديشه هاي سبز جوان را از خاک مغزهاي نيالوده تا داربست روشن آفاق مي برد
وان را چو آفتاب ، سرازير مي کند
او ، شيره ي حيات گياهان را در گردش نهفته ي پيچاپيچ
از پشت مويرگ ها مي بيند
در جزر و مد موجش تأثير مي کند
او ، نبض بيقرار جهان را
چون مهره هاي کوچک تسبيح
در دست کبريايي خود دارد
هر جنبش رگش را تفسير مي کند
او ، داستان خون شدن لعل را در تخمدان آهکي سنگ يا سرنوشت عشق صدف را از ابتداي نطفگي شن تا لحظه ي تولد مرواريد تقرير مي کند او ، کيمياي مهر بشر را
بر لوحه ي فلزي تقدير مي زند تقدير مي درخشد و تغيير مي کند
در ژرفناي آينه ، مردي است مردي که گرچه چشم جهان بينش
همتاي ديدگان خداوند است خط شکستگي را بر لوح آينه
هرگز نخوانده است او ، جاودانگي را تعبير مي کند