از دور و از نزديک و از دور
تو وقتي که دور از منستيخيال تو از خلوت من ازين شامگاه زمستاني غربت منمرا مي برد تا دياريکه در آن طلوعي طلايي است آريطنين قدم هاي تو در دل شب
تپش هاي قلبي است در آستان تولد
عبور درختي ز مرز شکفتن
تو چون در شب تيره ، رخ مي نماييدري بر من از روشني مي گشاييتو چون مي نشيني مرا مي رباييتو وقتي که پيش منستيچراغي پس چهره داريچراغي که خط هاي پنهاني گونه ات را
چو رگ هاي برگي جوان ، مي نمايد
تو وقتي که پيش منستيفروغي در اعماق شب مي درخشد
نسيمي در اقصاي شب مي سرايد
تو وقتي که پيش منستي زمين ، زير پايم نمي لرزد آريزمين ، استوار است و آفاق ، روشن
تو وقتي که پيش منستيبهار است و ، خورشيد و ، آيينه و ، من
تو چون جامه برگيري از پيکر خود
سراپاي آيينه ، چشمي است حيران
که در او ، تو چون مردمک ، بي قراريفراموش بادا ترا عزم رفتن
اگر چند ، چون روي برتابي از خلوت من
صداي تو مي آيد از دوردستان در آغوش شب ، پيکر آبشاريتو وقتي که دور از منستيخيال تو از شامگاه زمستاني غربت من
مرا مي برد تا دياريکه در آن طلوعي طلايي است ، آري
تو ، روح بهاري