شهر رمضان
شهر از فراز بام هويداستپاييز ، برگ هاي درختان را
با دست هاي لرزان
اوراق کرده است چشمش هنوز در پي هر
برگ مي دود باران ، نوار پهن خيابان را
چون کفش عابرانش ، براق کرده
است وز هر دو سوي ، حاشيه ي
اين نوار را دندان برگ هاي خزان
خورده مي جود انواع سوسک هاي فلزين ، بر اين نوار
همواره از دو سوي روانند
اين رهروان زنده ي بي جان
با چشم هاي گرد درخشان
با شاخ هاي نازک نوراني
بي اعتنا به آدميانند
من ، از فراز چتر درختان
همراه اين نوار نگاهم
را تا دور مي فرستم آنجا که خانه هاي پراکنده
مانند جعبه هاي پر کبريت
در پنجه ي حريق خزانند
آنجا که نورهاي پس پرده
سيگارهاي شامگهانند آنجا که روشنايي چشمک زن چراغسر فصل رفتن است و سر آغاز
آگهيآنجا که عمر آدمي و قامت
درخت در پيشگاه منزلت آسمانخراشرو مي نهند از سر خجلت به کوتهيآنگه ، من از فراز درختان
دور دست بار دگر به سوي خود
آرم نگاه را در آستان ، نظاره کنم شامگاه
را بينم که زير بارش ابر
سياه مست شهر از صدا پر است ولي از
سخن ، تهيبانگ اذان به گنبد افلاک مي خورد
اما ، کلام حق در انزواي خانه ي من ، خاک مي
خورد