سفرنامه - شام بازپسین نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شام بازپسین - نسخه متنی

نادر نادرپور

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید














سفرنامه

طياره ي طلايي خورشيد

چرخي زد و نشست

من با شفق پياده شدم در فرودگاه

آنگه ، درخت هاي جوان در دو
سوي راه

صف ساختند و پاشنه بر هم نواختند

ما ، در ميان هلهله
، تا شهر آمديم

مهمانسراي شهر پس از
هرگز

در انتظار آمدن ما بود

ايوان او ، بلندترين جا بود

ما ، رو به سوي شهر ، در ايوان قدم
زديم

چون شب فرا رسيد ، شفق ، شب به خير
گفت

آنگاه ، در من آن شبح مست
خوابگرد

چون روح شب شکفت

با پاي او ، قدم به خيابان گذاشتم

از عابري شتابان ، پرسيدم

آقا ! چه ساعتي است ؟

او در جواب گفت

از ظهر ، يک دقيقه گذشته ست

آغاز شام بود

گفتم : کدام ظهر

ظهري که زندگي را تقسيم مي
کند ؟

بر چهره هاي رهگذران دوختم
نگاه

اينان ، معشاران کهن
بودند

همسايگان خانه ي من بودند

در شهر دوردست جواني

شهري چنان که افتد و داني

اما به چشم حيرت خود ديدم

کز پشت پوست ، خامه ي صورتگزمان

سيماي پيرشان را ترسيم مي
کند

مستي که عينکش را بر
سر نهاده بود

در کوچه ي کتابفروشان

نام کتاب ها را مي خواند و مي
گذشت

عينک ، خطوط ذهني او
را

برجسته مي نمود

من ديدم آنچه در سر او نقش
بسته بود

تقويم پاره پاره ي ايام

فرجام روز و فاجعه ي شام

سوداي سرنوشت و سرانجام

در پرتو چراغ ، زن پير روسپي

چون شيشه ي شرابش ، در هم شکسته
بود

بر من نگاه کرد

در پشت چشم او

دوشيزه اي جوان به تماشا نشسته بود

مردي که کودکي را بر
سينه مي فشرد

مي آمد و تمام اندام فربهش

در سايه ي حقيرش مي گنجيد

وان سايه ي حقير

طفلي صغير بود که از خواب
جسته بود

در شهر دوردست جواني

با جامه دان خاطره ها گشتم

چون شب ز نيمه نيز فراتر
رفت

با آن شبح به خانه قدم
هشتم

در آستان خانه ، شبح ، شب به
خير گفت

فردا سپيده دم

طياره ي طلايي خورشيد

آماده ي صعود و سفر بود

من آمدم ز شهر به سوي
فرودگاه

اما ، درخت هاي جوان ، در
دو سوي راه

پايي نکوفتند و سرودي
نساختند

زيرا که در کنار من اين بار

بيگانه اي به نام سحر بود

وانان ، مرا رفيق شفق مي شناختند








/ 50