رندانه
به چشم سبز تو نازم که موج خواب در اوستچو برگ تازه که سرمستي لعاب در اوست
ز پشت پلک تو تصوير مردمک پيداست
خوش اين حباب ، که نقش چراغ خواب در اوست
زبان تست که چون جان ، رسيده بر لب من
به کام باد ! کهش يريني شراب در اوست
مرا به موي پريشان خويش پنهان کن
که روزگار ، سياه است و انقلاب در اوست
مراد من ز چه پرسي به عشوه هاي کلام
سوال چشم تو گوياست ، چون جواب در اوست
تنم به سوختن خويش در تو خرسند است
ترا درنگ چه سودي دهد ؟ شتاب در اوست
تنت برهنگي ماه را به ياد آرد
که چشمه سار درخشان ماهتاب در اوست
فروغ آتش خونت ز پوست مي تابد
سپيده بين که شکرخند آفتاب در اوست
هزار بوسه نهم بر متيبه ي بدنت
که نکته هاي دل انگيز صد کتاب در اوست
بدين سپاس که آغوش روشنت درياست
پناه ده صدفي را که شوق آب در اوست
ز گير و دار جهان در تن تو روي آرم
که يک تن است و جهاني ز پيچ و تاب در اوست