فتنه اي در شام
شبي که زلزله تاريخ را مسخر کردستون معرفت قوم بر زمين غلتيد
و طاق رفعت انديشه اش فرود آمد
و گاو ، بال در آورد و بر کتيبه نشست
و نقش آدميان پايمال حيوان شد
و خط ميخي بر جاي نعل حيوان رست
شبي که زلزله از کوچه هاي عقل گذشت
چراغ سرخ خطر راه را بر اونگرفت
و او به وسعت ويراني آنچنان افزود
که کس شناني از آبادي نخست نجست
شبي که زلزله در کاخ داد خانه گرفت
ز جام عدل چنان مست شد فرشته ي کور
که زخمي از سر شمشير بر تر ازو زد
و کفه هاي هماهنگ ، زير و بالا رفت
به سنگ پستي ، سنجيده شد بلندي طبع
که دست سنگ قوي بود و پاي شاهين سست
شبي که زلزله در چهره ها شيار افکند
بر استقامت آيينه ها شکست آورد
و نقش هيچ تنابنده اي چنان نشکست
که با شکستگي ارزد به صد هزار درست
شبي که زلزله در پوستين خلق افتاد
گرسنه چشمي جان بيشتر شد از غم نان
و آبروي غني را سرشک حاجت شست
شبي که زلزله آمد ، چه فتنه ها برخاست
نماز شام غريبان به گريه انجاميد
و آنکه نامش بر خاتم نبوت بود
چو ماه کنعان در چاه نابکاران رفت
و ماه نخشب بر ماه راستين خنديد
و دزد و چوپان ، در گرگ و ميش صبحدمان
به حکم پيشه ي نو ، جامه ها بدل کردند
و از دروغ ، سيه رو نگشت صبح نخست