در نوميدي
شبانگهان که شفق ، موج آتشينش رابه صخره هاي زمين کوبد از کرانه ي روزبه جاي آن که دل از آفتاب برگيرم
گمان برم که طلوعش ميسر است هنوزاگر رها کند اين باور شگفت مرا
اگر تهي شوم از اين اميد بي فرجام
چنان به سوي افق مي گريزم از دل شهر
که آفتاب بسوزاندم در آتش خويشمرا خيالي از اينگونه در سر است هنوزازين خيال ، چه سود ؟من آن اسير سيه روزگار اميدم
من آن مريض شفاناپذير ايمانم
وگرنه ، آه چرا در شبي چنين تاريک
مرا به رجعت خورشيد ، باور است هنوز ؟