شام بازپسين
باد از کرانه هاي شب ناشناخته بوي تن برشته ي مردان رابر سفره ي گشاده ي ما مي ريخت
ما ، جام هاي خود را بر هم نواختيم
اما ، سبوي ايمان درما شکسته بود
ما ، هيچ يک به چهره ي هم ننگريستيم
ما ، لقمه هاي خونين در کام داشتيم
هر لقمه ، بغض گريه ي ما بود
کز ضربه هاي خنده ي بيگاه مي شکست
ما ، در طنين خنده ي خود مي گريستيم
ما ، در شبي که بوسه خيانت بود
سيماي مهربان و سرسبز دوست را
در هاله ي سپيد نبوت با آن زبان سرخ تر از شعله سوختيم
ما ، عشق را به بوسه ي نفرت فروختيم
ما ، يار را که نعره ي حق مي زد
در پاي داردوزخي دشمن با سنگ بي تميزي آزرديم
ما ، بايزيد را به يزيدي گماشتيم
ما ، پارساتر از همه ناپاکان
ناخن به خون دوست فروبرديم
ما ، کرسي بلند تفکر را
مانند نه سپهر معلق در زير پاي لنگ تملق گذاشتيم
ما ، برج ها ز جمجمه ها برفراشتيم
ما ، فتحنامه ها به کفن ها نگاشتيم
ما ، کورديدگان در جستجوي جوهر داناييانگشت هاي کورتر از دل را
بر واژه ها و خط ها لغزانديم
چندان که نام هفت خطان زمانه را
برجسته تر ز خال بتان خوانديم
ما ، خشت ها بر آب زديم آريما ، سنگ ها به آينه افکنديم
ما ، گور دختران فضيلت را
مانند تازيان بيابانگرد
در شوره زار جهل و جنون کنديم
ما ، لاشه هاي خود را بر دوش داشتيم
ما ، دانه هاي اشک و عرق را
در کشتزار خوف و خجالت
مي کاشتيم و مي درويديم
ما ، روح را به خدمت تن مي گماشتيم
ما ، در قمارخانه ي تاريخ
ميراث نسل هاي کهن را
چون ننگ و نام ، باخته بوديم
ما ، لذت اسير شدن را در دام اقتضاي زمانه
چون طعم مي ، شناخته بوديم
در آسمان ، طلايه ي صبحي عيان نبود
زخم عميق خنجر خورشيد
چون يادگار کهنه اي از ساليان دور
دل هاي سرد ما را مي سوزاند
باران ، گياه عافيت ما را
با ريزش مدامش مي پوساند
ما ، ريزه خوار خوان زمين بوديم
ما ، پاره هاي پيکر ياران را
در کاسه هاي خون زده بوديم
ما ، در شب سياه يهوداييمهمان شام بازپسين بوديم