صدايي در شب
تمام شب را ، در کوچه باغ ها گشتمصداي پاي درختان بود که با چکيدن باران به گوش مي آمد
صداي پاي درختان عاشقي که هنوزز باغ هاي خزان ديده کوچ مي کردند
کلاف ابر ، پريشان بود
و من ، کلاف سر اندر گم جهان بودم
چو باد ، سر به درختان کوچه کوبيدم
و خسته ، در پس ديوار خانه اي ماندمدريچه ، مردمک روشن چراغش را به زير پلک حريرين پرده اي پوشاند
و من ، دو مردمکم را به اشک پوشاندم
صداي مستي در کوچه باغ ها پيچيد
بر آن سرم که سرم را از جاي برگيرم
چو جام شيشه بکوبم بر اينشب سنگيکجاست سينه پر آفتاب ديواريکه تا بر آن بنويسم خطي به دلتنگيکلاف ابر در انديشه ي گسستن بود
و آسمان خزان ، بي دريغ مي باريد
به بام خانه ي ويرانه اي که در من بود