خطبه اي براي آب
آه اي زلال گرم اي روح آفتاب اي جوهر تجلي الماس و آينهاي آهن گداخته ، اي آتش مذاب
از دگمه هاي مخملي سينه هاي نرم
رفتار کودکانه ي خود را مکن دريغ
بگذار تا دهان تر شيرخوار تو زان دگمه ها بنوشند شير بلوغ را
آنگاه ، با لبان کف آلوده بستر
از سينه هاي شسته ، لعاب فروغ را
بگذار تا خشونت ديوانه وار تو چنگ افکند به منحني لخت شانه ها
باشد که نيش ناخن تيزت به جا نهد
بر شانه هاي سرخ تر از مس ، نشانه ها
بگذار تا در افکند از لرزه مورمور
سر پنجه ات به طاسک لغزان گوشتين
بگذار تا نوازش انگشت هاي تو
جاري شود ز ساق فروهشته برزمين
بگذار تا رسوخ کند موج هاي تو
در لانه اي که پونه در او هست و مار نيست
وانگه بر آن دو قرص بلورين فروتند
ابريشمي که هيچ در او پود و تار نيست
بگذار تا که شيطنت کودکانه ات
چندان شود که دست به زلف زنان زند
هر طره را به گرد گلويي در افکند
تنگ آنچنان کشد که نفس نيز بشکند
تا سر فرو برند پري پيکران در آب
تا لاشه هاي خيس بگندد در آفتاب
آه اي زلال گرم اي آتش مذاب