شب
آتش در آب هاي روان بر فروخت ماهبرخاست باد و آتش تندش
فرونشست اما ، در آب ساکن زير درخت ها
ژسي فکنده بود که پيوسته مي
گسست باران ، به گريه بار سفر بسته بود و ، شب
در بستر گشوده ي او خفته
بود مست تا برتن برهنه ي او خيره ننگرد
دست درخت راه نظر بر ستاره
بست دست درخت را در دست خود فشردم ، رگ هاي او شکست
مهتاب ، عمر شب را در شيشه کرده
بود چون شيشه بر زمين زده شد ، آفتاب
رست