اسبي در آفتاب دلم شيهه مي کشد
اسبي که يال او
الياف کهربايي نور است در طلوع
نعلش ، هلال سيمين در آتش شفق
بانگش نداي زندگي و نعره ي هلاک
از پشت ، دختري است فروهشته گيسوان
رويش به سوي آينه ي گرد آفتاب
پشتش به سوي من
نزد من از برهنگي خويش ، شرمناک
خورشيد بر برهنگي دخترانه اش
مي تابد آنچنان که چراغي در آبگير
يا آنچنان که نوري در برگ هاي تاک
سم مي زند به خاک
صد ها نشان مادگي از ضربه ي سمش
چون دانه هاي گندم ، از خاک مي دمد
در گندمش ، دو پاره ي خاک و بهشت پاک
در جستجوي دانه ي شيرين گندمش
چون خوشه اي جدا شدم از ساقه ي دمش
افتادم از بهشت دل آسودگي به خاک
اکنون ، بهشت خود را از دست داده ام
با او ، دو باره از شکم خاک زاده ام
اين اسب بي عنان
زيني به پشت دارد از چرم آسمان
چرمي که من بريده و بر او نهاده ام
او ، رو به آفتاب سحر شيهه مي کشد
من ، چون سکوت ، در دل شب ايستاده ام