مشتي شکوفه را
بر آب ريختم
يک آسمان ستاره پديد آمد
پس ، زورقي به کوچکي دست
از کاغذي به نازکي برگ ساختم
وز موم ناخدايي کوچکتر از خدا
بر آن گماشتم
او زورق مرا
با خود به دور برد
تا آن شکوفه ها
تا آن ستاره ها
تا آن جزيره هاي پر از عطر و نور برد
نزديک هر کدام ، زماني درنگ کرد
گفتي که با يکايک آن جمع ، آشناست
آنگاه بادي از افق باختر وزيد
زورق ، حباب وار ، نگونسار شد بر آب
وان ناخدا ، عنان به کف موج ها سپرد
اکنون ، جهان کوچک من خالي از خداست