شام بازپسین

نادر نادرپور

نسخه متنی -صفحه : 50/ 39
نمايش فراداده

فصل پنجم

برف خيال تو

در دست هاي دوستي من

بيش از دمي نماند

اي روح برفپوش زمستان

پنداشتم که پيک بهاري

پيراهنت به پاکي صبح شکوفه هاست

پنداشتم که مي رسي از راه

فرخنده تر ز معني الهام

در لفظ زندگاني من ، خانه مي کني

پنداشتم که رجعت سالي

از بعد چهار فصل

با بعثت خجسته ي خورشيد

در شام جاهليت يلدا

اما ، تو فصل پنجم عمر دوباره اي

اي روح سردمهر زمستان

ديگر از آن طلوع طلايي چه مانده است

جز اين غروب زرد ؟

روز خوشي که ديدم آيا به خواب بود ؟

شب با هزار چشم

خندد به من که : خواب خوشي بود روز تو

روزي که شمع مرده در آن ، آفتاب بود