شام بازپسین

نادر نادرپور

نسخه متنی -صفحه : 50/ 44
نمايش فراداده

سفرنامه

طياره ي طلايي خورشيد

چرخي زد و نشست

من با شفق پياده شدم در فرودگاه

آنگه ، درخت هاي جوان در دو سوي راه

صف ساختند و پاشنه بر هم نواختند

ما ، در ميان هلهله ، تا شهر آمديم

مهمانسراي شهر پس از هرگز

در انتظار آمدن ما بود

ايوان او ، بلندترين جا بود

ما ، رو به سوي شهر ، در ايوان قدم زديم

چون شب فرا رسيد ، شفق ، شب به خير گفت

آنگاه ، در من آن شبح مست خوابگرد

چون روح شب شکفت

با پاي او ، قدم به خيابان گذاشتم

از عابري شتابان ، پرسيدم

آقا ! چه ساعتي است ؟

او در جواب گفت

از ظهر ، يک دقيقه گذشته ست

آغاز شام بود

گفتم : کدام ظهر

ظهري که زندگي را تقسيم مي کند ؟

بر چهره هاي رهگذران دوختم نگاه

اينان ، معشاران کهن بودند

همسايگان خانه ي من بودند

در شهر دوردست جواني

شهري چنان که افتد و داني

اما به چشم حيرت خود ديدم

کز پشت پوست ، خامه ي صورتگزمان

سيماي پيرشان را ترسيم مي کند

مستي که عينکش را بر سر نهاده بود

در کوچه ي کتابفروشان

نام کتاب ها را مي خواند و مي گذشت

عينک ، خطوط ذهني او را

برجسته مي نمود

من ديدم آنچه در سر او نقش بسته بود

تقويم پاره پاره ي ايام

فرجام روز و فاجعه ي شام

سوداي سرنوشت و سرانجام

در پرتو چراغ ، زن پير روسپي

چون شيشه ي شرابش ، در هم شکسته بود

بر من نگاه کرد

در پشت چشم او

دوشيزه اي جوان به تماشا نشسته بود

مردي که کودکي را بر سينه مي فشرد

مي آمد و تمام اندام فربهش

در سايه ي حقيرش مي گنجيد

وان سايه ي حقير

طفلي صغير بود که از خواب جسته بود

در شهر دوردست جواني

با جامه دان خاطره ها گشتم

چون شب ز نيمه نيز فراتر رفت

با آن شبح به خانه قدم هشتم

در آستان خانه ، شبح ، شب به خير گفت

فردا سپيده دم

طياره ي طلايي خورشيد

آماده ي صعود و سفر بود

من آمدم ز شهر به سوي فرودگاه

اما ، درخت هاي جوان ، در دو سوي راه

پايي نکوفتند و سرودي نساختند

زيرا که در کنار من اين بار

بيگانه اي به نام سحر بود

وانان ، مرا رفيق شفق مي شناختند